روزها کوتاه شده اند و شبها طولانی تر ، برای من
بر خلاف قبل که روزهایم شبیه هم بود اکنون ساعت ، ساعت ، دقیقه ، دقیقه شبیه هم است ...
زمان از دستم در رفته و ابدا اهمیتی ندارد ثانیه که میگذرد و خاطره ای که از آن ثانیه نیست ...
به سرازیری عجیبی رسیده ام و کم کم به پرتگاه نابودی ...
# و همین اسمش زندگی است ...
ایمان
بگذار خیال کنیم کلاغ سفید است
خورشید دور زمین میگردد و روز سیاه
آیا باز هم تو می آیی؟
نفس
نفسهایم به شماره افتاده
انگار کسی یه جایی شمارش معکوس میخواند ...
دوستت دارم
تو را باید دوست داشت بی هیچ توقعی
دقیقا مثل نامه ای که در بطری آبی گذاشته میشود و در دریا رها میشود
هیچ وقت نباید منتظر پاسخی بود ...
انتظار
نمیخوام بدونی که حالم بده
دارم بی نفس بال و پر میزنم
ببخش بی اجازه به احساس تو
که هر شب به خواب تو سر میزنم ...
خواب
یا تو خوابی و من خودم را به خواب میزنم
یا من خوابم و تو خودت را به خواب زده ای
هر چه که هست ، هیچ کداممان آن یکی را بیدار نمیکند ...
روزگاری
روزگاری میگذرد ...
سالهاست یا من تورا فراموش کرده ام یا تو مرا فراموش کرده ای
هر چه هست دگر ، چیزی نمانده بین ما
و حس میکنم آن روز چقدر نزدیک است ...
مهرنوش - کمک نمیکنه
اینکه به خواب من میای عاشق خنده هات میشم
اینکه تو لحظه لحظه هام جون میگیرم فدات میشم
برگشتن روزای خوب قصه بوی پیرهنت
اینکه چشامو پس بدی حتی دیگه اومدنت
بهم کمک نمیکنه
هیچ چیزی بعد رفتنت بهم کمک نمیکنه
هیچ چیزی بعد رفتنت بهم کمک نمیکنه
#دانلود آهنگ کمک نمیکنه از مهرنوش
تو
تو نخواهی آمد و این را هم من میدانم هم تو
بیا لبخند بزنیم و آرزوهایمان را به گور ببریم ...
...
هنر میخواهد ، تو نباشی و بودنت را جوری تصور کند که انگار همیشه هستی
و مرد میخواهد ، هر روز این را تکرار کرد تا یک عمر ...
تبسم...
تبسمی میزنم برای تو
به احترام نبودنت ، نداشتنت
هر وقت که بهت احتیاج دارم ...
سردرد
دکتر رفتم ، برای سردردهای گاه و بیگاه شبانه ام ، چیزهای عجیبی گفت
میدانی ، برای خوب شدن سردردم باید ، هر شب چند ساعت ، پیشانی ام را ، برروی سینه کسی بگذارم بی واسطه ...
دکتر گفت ، سردردم ، فقط با گرمای بدن خوب میشود
امروز ...
سردرد زیادی دارم اما عجیب است که غیر از سرم جایی دیگرم درد نمیکند .
میدانی ، جایی که زخم بشود و خون زیادی از دست برود سست میشود و دیگر به جایی میرسد که هیچ دردی را احساس نمیکند
امروز به جایی رسیده ام که هیچ دردی را احساس نمیکنم جز سردرد ، شاید باید آن هم خون ریزی کند ...
امروز 24 سال از عمرم را تمام کردم و شروع 25 سالگی ام است !
شروع آخرین سال ربع قرن زندگی کردنم !
خب امروز مخاطبم جز خودم کسی نیست ...
بی هیچ کیک تولدی ، بی هیچ شمعی ، بی هیچ بادکنکی ، بی هیچ منتی ، شبیه تمام شب و روزهای عادی زندگیم ... اما تولدم مبارک بی هیچ تولدی ...
موتور
دلم یک موتور میخواهد با یک باک پر از بنزین
بقیه اش را دیگر دلم نمیخواهد ...
دیگه دیر شده
میدونی ؟ دیگه دیر شده ...
خیلی وقته ...
گریه
گریه ، مسکنی است که به خاطر عوارضش هیچ وقت تجویز نمیشود اما همیشه خودسرانه مصرف میشود !!!
تمایلات
میدانی تمایلاتم به هر چیزی ، این روزها ، به صفر میل میکند ؟
ما از تو
ما از تو دل کندیم ، دست شستیم ، خودآگاه تو را به فراموشی سپردیم حالا مانده ام تک و تنها چه کنم ؟!
شروع
خب من امروز دو تا فحش آبدار خوردم " عوضی بی شعور"
# واسه شروع بد نیست
آلزایمر
اکنون زمانی است که حال مرا ، فقط بیماری آلزایمر درمان میکند
# ببخشید خانوم ، من خونمو گُم کردم ، اسمم نمیدونم ، لطفا منو به خونتون ببرید ، دوستم داشته باشین و تا هروقت خواستید بهم محبت کنید و بعد از آن مرا بیاورید همینجا رها کنید ... من چیزی یادم نمیمونه جز همین یه جمله ...