آدمها و وبلاگها

آدما دو دسته ان :
1 . اونایی که تو وبلاگشون حرف میزنن
2 . اونایی که با وبلاگشون حرف میزنن

# دارم مثل دومیه میشم !

29 مهر 1391 (01:21) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

همین الان ...

نشستم دارم 86 مگ آلبوم Arnd Stein رو دانلود میکنم ، که چی؟ که فقط منم بگم آره ، آهنگ رلکسیشن گوش میدم !
برو بابا !
ساعت 4 شبه ، ته دلم همچین بگی نگی ضعف میره ، چشمام نیمه بازه ، دروغ نمیگم اگه بگم از ساعت 11 خوابم میاد اما رفتم بخوابم خوابم نگرفت ...
خیر سرم گفتم آخر هفته اون پروژه رو تحویل میدم اما هنوز 10 درصدشم تموم نشده !
تازه اون هیچی یه دنیا کار عقب افتاده دارم که باید خیلی وقت پیش انجامش میدادم ...
بین خودمون بمونه ، بی پولی هم بد دردیه !

اه ، لعنتی ، هنوز تموم نشده ، تازه 44 درصد ! من که دیگه چشام باز نمیشه .

# من میرم بخوابم ، یکیتون چشمش به این دانلوده باشه ، تموم شد سیستمو خاموش کنه .
شب به خیر

27 مهر 1391 (04:00) | خسته | 10 دیدگاه

سکوت ...

امروز ، دیروز ، یا شاید فردا ، دقیق نمیدونم اما میدونم یک سال گذشت ...
یکسال پیش همین موقعها بود که تصمیم گرفتم تنهایی زندگی کنم ، تک و تنها ...
و حالا یه سال گذشت ...
توی تنهایی آدم فقط مجبوره فکر کنه ، فقط فکر و فکر و فکر ، از نوع بد و خوب !
میشه خیلی نتیجه گیری ها کرد ، میشه خیلی چیزها رو فهمید ، جایی واسه نتیجه گیری عجولانه نیست !
تنهایی واقعاً آدم رو دگرگون میکنه ، ساکت میکنه ، تنهایی آدم رو وادار میکنه جواب هر سئوالی رو خودش پیدا کنه ! نپرسه !
حرف نزنه ، فقط فکر کنه ! میشه برای کاری که چند سال پیش کردی  ، هزارنوع دلیل پیدا کنی ، به قول معروف آدم پخته تر میشه !
شاید امسال توی نوع رفتارم ، حرف زدنم ، ونتیجه گیری هام خیلی تفاوتها بوده که باتوجه به رفتار مقابل اطرافیان کاملاً مشهود بود و حالا بد یا خوب ؟ نمیدونم ...
خیلی چیزا فهمیدم ، مثلاً برای راه رفتن یه بچه ، میشه از هزار نوع روش استفاده کرد .
نشان دادن یه هدف بزرگ ، برای رسیدن به یک هدف کوچک کافیه !
میشه پرواز رو نشون داد و خوب پریدن رو یاد گرفت ...
آخ ! هنوز یه جای این لامصب میسوزه ! یعنی الان باید بفهمم؟ 
نه! نباید وارد اون قسمت بشم ، درد کهنه دوایی نداره ، اما فهمیدم اون هم همینکار رو کرد و من ...
نفهمیدم ...
کار این دنیا خیلی پیچیده است ، خیلی ، اونقدری که خدا مطمئنه اگه همینجور ولش کنه ، مطمئناً تا آخر میره ...
چیزی به اسم بد و خوب وجود نداره ، بلکه دید آدمه میتونه یه چیز رو بد جلوه بده یا خوب .
میشه فهمید ، اون روز یا اون شب ، چیزی غیر از اون اتفاق افتاده که تو فکرشو میکردی !
میشه فهمید هدیه ، هر جوری میتونه باشه ...
چرا دیر فهمیدم ؟! اعصابم خورده ...
یعنی اصلاً اون چیزی که تو فکرشو میکردی اصلاً قرار نبوده ، فقط برای یه هدف دیگه ، هدف دیگه ای رو بهانه میکنن ، خوبه اما آدم گیج میشه ، و نتیجه اش ، چند سال سردرد ، عصبانیت ، کینه و ...
نمیدونم .
به نظرم باید بهم میگفت ، البته محال بود قبول کنم ، نمیدونم ، شاید ظرفیت من اونقدر نبوده که بتونم درک کنم !
به یه بچه هر چقدرم بگن بچه ای باز قبول نمیکنه ، چون آدم همیشه نهایت اون چیزی هست که فکر میکنه ، و فکر آدمی محدود ...
الان فهمیدم که اشتباه کردم و حق با اون بود ، آره کار درست رو اون کرد ، حالا چه از سر دلسوزی یا هر چیز بد و خوب ، بهترین راه رو اون انتخاب کرد ، دمش گرم اما پایان خوبی نبود !
بخوای یه روز بزنی زیر همه چیز کار راحتیه ، خیلی راحت ، اما سکوت لعنتی ، میشه یه علامت سوال گنده ، میشه یه عقده ، میشه سرطان ...
و چه جور میشه یه آدم عقده ای رو که پُر از کینه های سرطانی است و یک علامت سوال گنده مثل سلاح دستش هست ، کنترل کرد ؟!
نمیشه ...
بهترین کار رو اون کرد ، سکوت ...
و من هم من بعد سکوت میکنم ...

# و تقدیر ، آن مقصر همیشگی ، آنقدرهاهم مقصر نیست ...

02 مهر 1391 (03:13) | حرفهایی برای خودم | دیدگاهها بسته است

هَی روزگار ...

چقدر خوبه آدم ، هرسال یه روز مشخص ، یه جا بشینه ، تکلیفشو با خودش مشخص کنه !

01 مهر 1391 (22:09) | خسته | دیدگاهها بسته است