داستان قله 7

...
...
...

به ناگاه بیدار میشوم ، بالشی خیس زیر سر دارم و صورتی خیس ، بیگمان بالش صورتم را خیس کرده شاید شب خواب باران دیده باشد! ، من گریه نمیکنم مطمئنم ، به اطراف نگاهی میکنم ، بالشک را عوض میکنم تا کسی نفهمد ، هر چه باشد مرد غرور دارد ، غروری که کاش نداشت...
غروری که باعث میشود ، هروقت از کنار هر غریبه ای رد شوم ، اوجی از بی‌تفاوتی و سردی را به او تحمیل کنم و خودم در دل ترس از اینکه نکند غریبه از من ناپاکتر است...
به نگاههای دیگران پاسخی سرد و به خنده کودکی ، لبخندی گرم هدیه میدهم!
من غرور دارم اما نه برای کودکی که هنوز اسیر گناه نشده...
من گناهکارم ، اما کسی نیست که بخندد به خنده ام
که بماند با من ، نه تا همیشه ، فقط لحظه‌ای... 
میدانم ...

#برگرفته از "داستان قله" - فصل7

19 بهمن 1389 (01:36) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

داستان قله 6

مدتی گذشته و چه زود به سکوت گذشت ، هوای تازه و پاکی را دارم حس می‌کنم ، کمی از خستگی پاهایم کم شده ، از اینجا تمام دنیا پیداست ، اینجا انگار کمی به آسمان نزدیکترم ، روی قله ، دنیا چقدر کوچک است. نسیم سردی می‌آید اما قابل تحمل است ، می‌خندم چون می‌دانم زمین انتظارم را می‌کشد ، همه منتظرند تا سقوطی طولانی را نظاره باشند ، سقوطی عبرت آموز
دستانم را باز می‌کنم و چشمانم را می‌بندم ، حس خوبی است کاش می‌شد این حس را همیشه احساس کرد اما هیچ چیز ابدی نیست!
سکوت دلنشینی است... 
من بودم و یک تصمیم تلخ ، نه اینبار مثل دفعه های قبل نیست ، چند بار این راه را آمده‌ام و باز برگشته ام!
اینبار بار آخر است ، برگشتی نیست ، لب قله می‌ایستم و چشمانم را می‌بندم تا مبادا ترس از سقوط مانع کارم شود ، آن لحظه را در ذهنم زمزمه میکنم تا بیاد بیاورم چرا اینگونه شد! کمی مکث می‌کنم ، یعنی بعد از من چه میشود؟ پاهایم سست میشود!
 نه بعد از من هر چه می‌شود بشود ، اصلاً بعد از من را از دیگران بپرسید من خواهم رفت!
 یک نفس تازه ، یک بغض در گلو ، یک دنیا آرزوی برآورده نشده و یک رویای شیرین همه تمام شد! ...

#برگفته از "داستان قله" - فصل6

19 بهمن 1389 (01:35) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

داستان قله 5

اکنون شکنجه وار قدم برمیدارم چون روزی شکنجه خواهم شد
در راه ، جای پای عابرانی است که محکم پا به زمین کوبیده اند ، گویا بار آنها از من سنگینتر است!
دلخوشکنان دستم را برروی قلبم میگذارم ، خدای کودکیم هنوز زنده است...

...
...
...

خسته ام ، آنچنان خسته که نای راه رفتن ندارم ، وسوسه میشوم که سقوط را فراموش کنم و برگردم ، اما افسوس راه برگشتی نیست ،یا باید رفت یا همینجا ماند و زندگی را تمام کرد ،کاش قهرمان بودم تا از مرگ خود تراژدی بسازم ، یک تراژدی عبرت آموز!
دردناک است احساس تفاوت آنچه بودی و آنچه باید می‌بودی!

کاش قله همین نزدیکیها بود...

#برگرفته از "داستان قله" - فصل4و5 

19 بهمن 1389 (01:06) | دلنوشته | 0 دیدگاه

داستان قله 4

.... به ناگاه تن پاکم در یک لذت به ظاهر زیبای تازه ، غلط میخورد و مست از شور عاشقی بود
 من مطمئنم که آن لحظه پاکیم اندکی دورتر در معصومیتی به خواب رفته بود و داشت آخرین خوابهای پاک معصومی را تجربه میکرد و وقتی بیدار شد ، در جسمی خسته بود ، جسمی خسته و ناپاک...
من مطمئنم که معصومیتم برای پاکی از دست رفته اش هزاران بار گریه کرد ، گریه‌ای که به ناچار من جور اشکهایش را کشیدم...
شرمسار از کار کرده خدای وجودم را ترک کردم و حتی دنبال دلیل نبودم ، چون دلیلی نبود...
به راه ادامه میدهم و به خودم قول میدم که اگر باز چنین شد ، دگر نگذارم پاکیم برود ، بخندید! این هم یکی از سادگی های من است ، پاکی رفته باز میگردد آیا ؟!
بعد از آن دیگر نماند ، همسفر رفته بود ، من بودم و ...

#برگرفته از " داستان قله" - فصل3

18 بهمن 1389 (22:30) | دلنوشته | 0 دیدگاه

داستان قله 3

پاک پاک و با تمام صداقت دل به عشقی دادم که قرار بود همسفرم باشد ، که قرار بود تا رفتن به قله همراهم باشد...
صداقتی بیش از حد و سادگی بی اندازه من...
شب ، رویاهای زیبا که خود را خفته در پیکر پاکش حس میکردم ، دنیای زیبا و پاکی را ساخته بودم و از او قدیسی زیبا و رویایی که بی شباهت به خدای درونم نبود ، رویاهای زیبایی که بی اختیار گاه‌گاه تبدیل به عشق بازی هایی زیبا میشد...

#برگفته از "داستان قله" - فصل3

18 بهمن 1389 (19:45) | دلنوشته | 0 دیدگاه

داستان قله 2

... ، کمی زودتر از آنچه بود متولد شدم و حاصلش پیری زودرس!!
نمیدانم آن زمان ، در آن تاریکی رحم مادرم ، آنجایی که تنهایی است ، چه کسی قصه هایی از دنیای زیبا را برام گفت که مشتاق به دیدنش شدم و حال قصه هایی از دنیای دیگر میگویند ، میگویند زیباتر است ، من فریب نمیخورم ، دگر اشتیاقی نیست...


#برگرفته از "داستان قله" - فصل2

18 بهمن 1389 (14:27) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

داستان قله 1

زیر لب غرغر کنان و نفس زنان رو به قله ای خواهم رفت که روزی از آن سقوط خواهم کرد
سقوطی دلنشین
هر چقدر بلند تر شوم سقوط زیباتر است و ترسناکتر

...
...
...

صرفه های پی در پی و تاره مویی سفید تمرکزم را به هم میریزد
انگار پیر شده ام ، خدا هم پیر شده
هم سن و سال است با من او
سالها در ذهنم پرورشش داده ام و حالا پیرش کردم تا مبادا از من جوانتر باشد ، زیباتر باشد ، و میدانم روزی خواهمش کُشت چون ... چون نمیدانم چرا زنده است!؟ خدایی که وجودش احساس نمیشود اما انکار هم نمیشود!
و باز سرفه های سیاه...


#برگفته از "داستان قله" - فصل ا 

17 بهمن 1389 (15:35) | دلنوشته | 0 دیدگاه

فلبداهه

تیرم به سنگی خورد که باید میخورد!

17 بهمن 1389 (15:24) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

بیگانه

بیگانه ، بیگانه است . چه با من چه با حال من
بیگانه چه میداند که بر من چه گذشته؟ ، چه میشود و باید چه میشد!
بیگانه می‌آید ، طعم گنه میچشد ،
   سیراب یا تشنه ، دگر بوسه نمیزند
میرود سراغ دیگری...
و من ، منتظر ، شاید نفر بعد تو باشی ، فقط تو ، آشنای این حال
اما...
همیشه این چنین است
نفر بعد بیگانه است...

15 بهمن 1389 (03:26) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

...

مانده ام به خاطر تحمل نبودت ، خود را ستایش کنم یا سرزنش؟!

15 بهمن 1389 (03:25) | سایه | دیدگاهها بسته است

اولین همبستریم

به دوش خواهم کشید
روزی...
تمام بار گناهانم را
میدانم
عاقبت 
اولین لذت همبستریم نصیب خاک میشود...

15 بهمن 1389 (03:21) | خسته | دیدگاهها بسته است

فلبداهه

خیلی وقت است لمس تنت را آرزو نکرده ام

یا فراموش شده‌ای ، یا به خواب رفته‌ام!

09 بهمن 1389 (17:30) | سایه | دیدگاهها بسته است

هه!

من هرشب با خیالت میخوابم و هر روز بی‌خیالت زندگی میکنم

چه زیباست تکرار شبانه روز عاشقی!

08 بهمن 1389 (13:45) | سایه | دیدگاهها بسته است

...

آغوش ، تفسیر نقطه انجماد لب پرتگاه جهنم!
الکی است دلخوشکنان...
آغوش ، برای توست تا آرام بگیری ، و این نخواستنت نیست که آغوشم خالی است ! این نبودنت است...
هستی ، میمانی و کاش شاد بمانی... هستم میمانم و سرما زده...
نگرانی؟! نگران نباش! آب یخ بسته که یخ نمیزند...
ما مرده ایم و خیالی باقی است
آن خیال را آب بکش و آرام سیاه کن
من عاشقانه دوستت خواهم داشت اما باورش با خودت...
نماندی! مهم نیست...
نمیبینم! مهم نیست...
اصالت عشقی که هرزه به دنیا آمد ، مهم نیست...

من اینجا تقدیر را بهانه میکنم
تا بوسه ات را بهانه نگیرم...

04 بهمن 1389 (23:50) | سایه | دیدگاهها بسته است

آخ

دلم لک زده برای یه عشق شهوتناک!
اما نه عشقی مانده ، نه شهوتی...

28 دی 1389 (12:21) | هوس | دیدگاهها بسته است

قسمت؟ هه!

نمیگم قسمت نبود!
میگم نخواستی ، نشد...

18 دی 1389 (22:13) | سایه | دیدگاهها بسته است

شاید...

شاید نشود فراموشت کرد
اما میشود به یاد نیاورد...

18 دی 1389 (22:12) | سایه | دیدگاهها بسته است

علی باقری

تن به بیگانه نمیدم
با تموم نا امیدی
دل به دستهای تو بستم...

18 دی 1389 (21:50) | از دل ترانه | دیدگاهها بسته است

تشبیه

!

ادامه مطلب با پسورد محافظت شده است .
ادامه مطلب ...
18 دی 1389 (21:49) | مینیمال | 0 دیدگاه

21سالگی

ای دل غافل 20 سالمون تموم شد فقط یه روز از تولدم گذشته ولی از همین حالا خودمو 21 ساله میدونم!

جدیداْ چند تار موی سفید به موهای جلو سرم اضافه شده

یه جوری با موهای سیاه می پوشونمش تا کسی نبینه

اما معلوم نیست شاید سال دیگه موهای سیاه رو با موهای سفید بپوشونم! هر چی باشه اولویت با اکثریته!

پیش به سمت پیرمرد شدن...

06 دی 1389 (17:47) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است