گاهی وقتها دلم یه ذره آرامش میخواد از کل این زندگی ...
# که هیچ وقت بهش نمیرسم
دیالوگ
خب امروز نشد فردا
فردا نشد پس فردا
انقدر سخت نگیر مرد ...
# دیالوگ این روزهایم بعد از ناکامی هایم ...
ت
تنش را که به هم میفشارد روحش درد میگیرد
فکرش را نمیکرد یک تصمیم اشتباه انقدر مکافات دارد
جلو آینه ، می ایستد ، لکه ای روی گونه اش است پاک میکند
میخندد به صورتش
دلش یک تفنگ میخواهد
یک تنفگ با صدا خفه کن
فقط همین ...
اعتراف
پریشب اعتراف کرد ، کسی جز خودش نمیتونه خوشبختم کنه ، خود خودش گفت :)
# باور نمیکنید؟ نوارضبط شده اش هست ، بذارم؟ بذارم؟
زندگی
گاهی زندگی سخت میگذرد و گاهی تلخ ...
# چه میشود کرد
سیامک عباسی - دیونگی
چرا چشمای من خیسه
چرا عکساتو میبوسم
مثل باغی که خشکیده
دارم از ریشه میپوسم
مثل دیونه ها گیجم
همش بیهوده میخندم
دو تا عاشق که میبینم
سریع چشمامو می بندم ...
...
منو رد کن از آغوشت
بذار تنهای تنها شم
بنالم در شب و بارون
بذار من گرگ سگها شم
بذار بی کس ترین باشم
بذار بی معرفت باشم
نترسم از دل لرزون
بذار وحشی ترین باشم
یه عاشق بی سرو سامان
یه بی بنده قسم خورده
یه تن خیس پس از باران
یه مرده به ظاهر زنده
بذار آروم بگیرم با
نخواستن ها و نداشتن ها
بذار عادت کنم تنها
به یک سوگند پا برجا
بذار تنهاترین باشم
منو رد کن از آغوشت
بذار آروم بگیرم با
تمام درد و اندوهت ...
:)
خوشکله کیجا دارنه ...
هیچ چیز ...
هیچ چیز سوزنده تر و دردناکتر از آتش یک عشق ناکام نیست ...
ترس
خسته ام ، ترسم از روزگاریست که هیچ چیز بر وفق مراد نباشد
چه باید کرد ؟ کاسه ی صبری لبریز شده را جرقه ای لازم است ...
و نوری که همه جارا فرا میگیرد و سکوتی که همه را درگیر ...
خسته ام ، ترسم از روزگاریست که هیچیزش بر وفق مراد نباشد ...
تفره
خیلی وقته دارم زندگی کردن رو با خودم تفره میرم ...
...
تکه ابری تنها
رهرو یک شهر غریب
بی انتها
بچه ای میخواند
تکه ابری تنها
و حضوری که به تصلای وجودش ماند
طفلکی میخندد
به عبور ابر سفید
و سکوتی که به جا میماند ...
سالی که نکوست از بهارش پیداست
روز تولدم ، هه !
سالی که نکوست از بهارش پیداست ...
#روز تولدم بازداشت شدم
تولد
آخیش یه سال دیگه هم تموم شد .
رفتم توی 24 سال ، دیگه امسال یا میشه بهترین سال زندگیم یا بدترین سال زندگیم ...
سرما
تنم از سردی سرما گرفته
یه بی کس تنها زیر بارون
چه حسی داره بی تو بودن توی سرما
یه حس بد تو سرمای زمستون
نه چتری روی سر نه جانپناهی
نه دستی روی سر چه بی پناهم
خدایا انتظار رو دوست داری
یه عمری است ثانیه ها را میشناسم
تنم از سردی سرما گرفته
دلم از این همه غمها گرفته
به تنم تیر کشید حس وجودت
به آغوش خیالی گُر گرفته
به آغوشت کشیدن توی سرما
و لبخندی که روی لب میشینه
یه حسی میپیچه توی وجودم
که این لبخند دروغی دلنشینه