شعر خودم

هزار به به و چه چه 
پشت سر
بچه چه فایده خاک خیس و خاک خشک چیزی نمانده
سر به زیر و زیر لب
فحش یا سکوت
عاقبت گوشکی خواهد شنید
اوج فریاد سزاوار تو را 
نا سزا خواهد گفت
بچه ای
شاید
به تنهایی هنوز

اندکی
صبری تحمل کن دگر چیزی نمانده
میکنم این جان شیرین را برایت 
تا تو باشی
با یه جان نیمه جان
باشد که خوشحالت کند
باشد بخندی تا هنوز
من که میدانم دلم تنها نمیماند
ولی کاش تنهایی نبود
کاش تنهایی نبود

تو شده ؟ روزکی اوج شلوغی های شهر
مردکی ، دخترکی ، پیرزنی
درددل
همصحبتی کسی ندارد
کاش تنهایی نبود
کاش تنهایی نبود

زیرلب خواهم گفت
زیرلب خواهم خواند
تیز گوش کن
خوب بفهم

زندگی ترسی ندارد
عاقبت میگذرد
بعد من بعد تو 
چیزهایی میگذرد
که دگر خیری ندارد
هم به من هم به تو

من هنوزم عاشقم
دلداده ام
اما من چیزی ندارم تا ابد...
سهم من ، حسرت من
لذت توست
شاید؟

نمیدانم
شاید حس من شوقی ندارد تا ابد
شوق جسمی نیمه خسته
پیش چشم زنی هرزه
جز ستم چیزی ندارد...
به خدا
به خدا من که خود میدانم
زندگی
افسار من است
من گرفتار توام
تو با...
تو با دیگری
اینک چه فایده پیش من چیزی دگر از عشق نمانده
تو هنوزم عاشقی با این وجود؟
هه ، جای خنده در سجود؟

شده تنها شبی ، رهگذری ، کسی ببینی 
میزند پا به سنگی ، سنگ به پا
میخزد در اوج رد پا نگاهش
نگاهش سوی سنگ شتابان است
میکشد اورا به هر جا سنگ
شاید گریزان است هنوز
ردپایی گمشده ، کسی ندارد
یا که کس داشت دگرکسش نمانده خاک به سر
چیزی نگفت که ، یا که او هم تا ابد چیزی ندارد جز یه سنگ
کاش میشد گریه کرد
حال من بس ناخوش است اذیت نکن
بغض مانده ، یک جرقه
تا ابد گریان میشوم
آخ خدا
تا ابد گریه بد است
کس چه میداند

21 مرداد 1390 (08:39) | شعر من | 1 دیدگاه

شیت

وقتشه الان منکر نوشته هام بشم...


# به همین سادگی...؟! 

09 مرداد 1390 (22:05) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

خودخواهیه تو

تو خودت غرق آغوش غریبه‌ای
ومن ، میخوای تا آخر عمر تنها بمونم...
هه!
اوج خودخواهی تو ستودنی است اما چه فایده...

# حس می‌کنم دارم زمین می‌خورم خیلی بد...
# یه بچه رو تشنه ولش کنی هر گند آبی رو سر میکشه ... 

09 مرداد 1390 (21:21) | سایه | دیدگاهها بسته است

...19

دل که عاشق شد و دلدار که دل شکست ، دل یتیمکی میشود که هر کسی دست نوازش بر سرش آورد بابا میشود! هر کسی ...!!

دل‌ِ شکسته جایگاه هر کسی میتواند شود...

 اولی که دل شکست دومی خواه آتش زند ، خواه لانه کند ، خواه ویرانتر... ، هر کسی باشد ، هر جور باشد ، حتی از اولی بدتر! عزیز میشود ، عزیز عزیز...

 فقط باشد و بماند....

 

***


و کسی که در این میان تن به ازدواج میدهد یا به اجبار است یا از فرط خستگی...!

هیچ کاریش هم نمیشه کرد...


و من مبهوت ، شاید خدا نخواست ، و یا تقصیر هر کس دیگری است جز خودم...

اما چه فایده....!!

02 مرداد 1390 (22:56) | خسته | دیدگاهها بسته است