تولد

دیروز تولدم بود ، هه ، 25 سال تموم شد ، ربع قرن تموم شد ، اصلا روز خوبی نبود ...

البته اگر بخوام دلخوشی خودمو بدم چون امسال سال گندی بود پس حتما روز تولدم هم روز گندی میشه !!!

بگذریم ، گذشت ...

06 دی 1394 (11:50) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

خواب

خواب میبینم 

شخصی ترین صحنه هایی را 

که دو جسم با هم میسازند بی واسطه 

بطور مکرر 

تن سفید تو و در طرف دیگر ... 

#همین ده دقیقه پیش با این خواب از خواب پریدم 

#همین صحنه ها را قبلا نیز در خواب دیده بودم 

#خوابهای اینگونه من تعبیر که نه ، توجیه جالبی ندارد ... 

تو این روزها واقعاً،چکار میکنی؟

21 آذر 1394 (05:39) | سایه | 0 دیدگاه

Rastaak - Darya

موهاش دریا بود

دنیامو زیبا کرد

فهمید دیونه ام

موهاشو کوتاه کرد ...

# [دانلود]

# امروز تصادف کردی ، خسارت دیدی ، ناراحتی ...
یکی بهت زد و در رفت

خوبه حالا حالمو میتونی درک کنی ، یکی به کل زندگیت بزنه و در بره آدم چه حالی میشه ؟
نصف زندگیمو مالیدی رفت ...

30 آبان 1394 (01:57) | سایه | 0 دیدگاه

فلبداهه

دیگر از تو نخواهم نوشت 

مگر غیر از این است که آدم ها ، به پیشواز نیامدن ها ، نخواهند رفت ؟!

21 آبان 1394 (02:49) | خسته | 0 دیدگاه

میدانی

میدانی تشنه را آب باید

با تشنگی نمیتوان زیاد سر کرد ، جسم که تشنه میشود لبان خشک میشوند ، چشمان سیاهی میرود ، پاها سست میشود ، تعادل از دست میرود ، چشمان که سیاهی برود خیلی چیزها رااشتباه خواهد دید و عاقبت دل آدم میلرزد

میدانی اکثر اشتباهات و تصمیمات اشتباه در حالت ضعف و ناتوانی است !

تشنگی ، بزرگترین نقطه ضعف هر آدمی هست

حالا به هر چیزی ، به آب ، به محبت ، به عشق ، به توجه ، به دوست داشته شدن ، به لخت شدن یا لخت کردن

اما ...

من ...

من فقط محتاج خوابم ...

و بزرگترین نقطه ضعف من است ...

و تو ...

شاید ...

# لطفا حواست به خودت باشه
یه روزی یا جایی رو به روی هم ، باید بعضی چیزها رو بشماریم ، مثل سال ، ماه ، روز و شاید هم ساعتها انتظار را که چگونه طی شد ...

# حرفهامو میفهمی دیگه ، مگه نه ؟!

13 آبان 1394 (03:58) | سایه | 0 دیدگاه

زخم

دل نوشته و یا زخم نوشته ای است برای خودم  

ادامه مطلب با پسورد محافظت شده است .
ادامه مطلب ...
11 مهر 1394 (00:37) | سایه | 0 دیدگاه

دلم که میگیرد

من این روزها زیاد دلم میگیرد
راستی تو هم دلت میگیرد ؟
وقتی دلت گرفت ، جلو آینه برو ، به خودت خیره شو
روسری ات را باز کن ، آرام دست بکش به موهای سرت ، از بالا به پایین ، قرمز شرابی
میدانی رنگ طبیعی موهات این روزها مد شده
دست که کشیدی آرام از کنار صورتت بیا پایین ، گونه ات را نوازش کن ، تا زیر گردنت
به چشمات خیره شو ، چشمهای درشتی که خودت میدانی شبیه چیست ، و حالا خنده ات تماشایی است
گوشه لبت نشانه ای است که تو را نشانه میکند در بین تمام زیبارویان
تو گم نمیشوی ، هیچ وقت !
آرام دست بکش روی لبهای قرمزت ، قرمزی که همیشه طبیعی بودن آنرا حاشا کردی و من باور ...
به خودت اندکی خیره شو
کمی که بگذرد حالت خوب میشود ، میدانم ، تجربه کردم صد ها بار ...
آخر من هر وقت دلم میگیرد سراغ عکس تو می آیم ...

# فقط برای تو ... 

21 شهریور 1394 (02:04) | سایه | 1 دیدگاه

کار

واقعا گذرزمان حکیم است

روزگاری بود برای با من بودن گریه میکردی

برای با من صحبت کردن حتی لحظه ای را از دست نمیدادی

از بدی های من شدید می رنجیدی

و از خوبیهام به شوق می آمدی و حالا کار به جایی رسیده ، من را مسخره میکنی، میخندی و از این کارت لذت میبری

چیزی شده؟! من تغییر کردم؟! یا هرآنچه بین ماست؟!!!

احساس میکنم تبدیل به یک فرد عادی شده ام که هرزگی های ذهن و زبانت نصیب من است 

امیدوارم باز هم تغییر کنی ...

01 شهریور 1394 (16:20) | سایه | 0 دیدگاه

میدانی

میدانی؟! عمری است رویای با تو بودن را ساخته ام به هزار شیوه

میدانی خیلی ثانیه و دقیقه خرجش کرده ام که سرانگشتی هم حسابش کنی چیزی بیشتر از شش سال میشود!

میدانی روزهایی که نبودی، سالهایی که نبودی، و لحظه هایی که به هر علتی شریک خنده هایت هر کسی غیر از من بود ، من تنها بودم بی تو و بی هیچ کسی

حالا ثمره این همه عمر ، این همه اذیت شدن، این همه پیر شدن ، شده حرفهای سنگین تو و دل شکسته من و انتظار و انتظار و انتظار ...

من هیچی خودت قبول داری این وضعیتو؟!

من الان چکار کنم بی تو؟!

خسته ام ، نه از اون خستگی هایی که همه هستن

خستگی من یه چیزی توی مایه های لحظه مرور خاطرات یه مرد دیونه است که بالای پشت بام وایساده و شاید ده دقیقه دیگه ...

میفهمی منو یا خودمو پرت کنم پایین؟!

30 مرداد 1394 (07:11) | سایه | 0 دیدگاه

تصادف

دیدی چی شد ؟!!!!!

24 مرداد 1394 (01:27) | وخدا | دیدگاهها بسته است

خدایا

خدایا ، من هیچی ، مواظب خودت باش ...

09 مرداد 1394 (03:59) | وخدا | 0 دیدگاه

تماشا نکن

ازم خستگی ها تو حاشا نکن

شکستم ولی تو ، تماشا نکن

# آهنگ تماشا نکن از امیر علی

21 تیر 1394 (02:18) | از دل ترانه | دیدگاهها بسته است

خنده دار

میدانی خدا ، خنده دار است
این روزها ، در و دیوار شهر ، اس ام اس ها ، فیلم ها ، حتی آگهی های بازارگانی ، همه تو را یادآوری میکنند
شب قدر است ، همه خود را میکشند تا صبح
میدانم میدانی و میدانم ، آدم ها برای به یاد تو بودن دنبال مناسبت هستند
خنده دار است یا دردناک نمیدانم ، اما خودت خوب میدانی شمارش معکوس دوره دوباره فراموش شدنت تا سال دیگه شروع شده
خدایا ، تو فعلا با این آدمها بساز من برم یه چرتی بزنم
قول میدم بعد ماه رمضون خودم باهاتم ، غصه نخور

18 تیر 1394 (04:19) | وخدا | 0 دیدگاه

...

لبخند و تن زیبای صدایت اغوا کننده است
هر چقدر حواس جمع شود پرت میشود یه گوشه لبت و تصور بوسیدنت
میدانی تصور کردم روزی که تو به من لبخند بزنی ، من به همه پشت میکنم و خودم را به تو میسپارم فقط به تو ...
چال زیبای گونه هایت وقتی میخندی
لاک قرمز دستهایت و چال های روش
میدانی ، خدا خیلی در خلقت تو حوصله به خرج داده
به خودم می آیم
میدانی
ساعتهاست که به عکست دست میکشم ... 

11 تیر 1394 (04:19) | سایه | 0 دیدگاه

حرف ...

یه جا خوندم

"
تا آخر عمرت هم اگه تنها موندی مهم نیست !!!
فقط نذار به جایی برسی که تو آغوش کسی ، با یاد کس دیگه ای بخوابی... "

# قول!

26 خرداد 1394 (00:56) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

من

یه خونه میخوام با یک حیاط دور تا دور خونه ، و یک حصار بلند در اطراف

با درختای بلند در سرتاسرش ، با یک در کوچیک ...

و هیچکسی هیچوقت مزاحمم نشه ، هیچ وقت ...

# همین ، ته آرزوی من همینه

22 خرداد 1394 (01:46) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

خدایا

خدایا من که به کسی کاری ندارم

پس لطف کن بی زحمت بی زحمت بی زحمت اگر انشاالله سختت نیست زورت نمیاد ، یه کاری کن هیچ کسی به من هم کاری نداشته باشه !!!!

فهمیدی؟!!!!!

21 خرداد 1394 (20:04) | وخدا | 0 دیدگاه

بغض

وقتی در پیامهایم جای کلمه "عشقم" را با "عزیز" عوض میکنم و تو نمیفهمی ، بغض میکنم ...

14 خرداد 1394 (14:59) | خسته | 0 دیدگاه

عدالت

روزگاری تمام عشقم را بی هیچ چشم داشتی، خالصانه تقدیمش میکردم

اما ، حالا ، با عشقی ک تبدیل ب نفرت شده چکار کنم؟

# شاید باید کل نفرتم را نثارش کنم

# عادلانه است به نظرم ....

01 خرداد 1394 (22:36) | سایه | 0 دیدگاه

نفرت

و حالا کل عشقی که داشتم به یکباره تبدیل به نفرتی میشود که قرار است چیزهای زیادی را بسوزاند

اتفاقا اینبار هم ، مثل وقتی ک عاشقت بودم  ، ابدا به خودم فکر نمیکنم  ، همه چیز حول تو میچرخد ...

همه چیز ...

01 خرداد 1394 (02:38) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه