اه...

ردپایی تا هنوز ، نفس زنان!

خیالات دیوانه کننده ...

20 دی 1390 (15:52) | حرفهایی برای خودم | دیدگاهها بسته است

Adele

Never mind, I will find someone like you
I wish nothing but the best for you, too
Dont forget me, I begged, I remember you said
Sometimes it lasts in love, but sometimes it hurts instead

07 دی 1390 (23:16) | از دل ترانه | دیدگاهها بسته است

تولدم مبارک

گاهی دلم تنگ میشود برای روزگاری که باید تلختر بود.

گاهی باید به زور دکمه دل را فشار داد تا سایلنت شود .

و گاهی هم تولدی گرفت برای دلخوشی ...

تولدم مبارک

امروز 5 دی 69 نیست

5 دی 90 است

یه سال دیگه به آخر خط نزدیکتر شدم .

#در همین رابطه

یکی مثل من 4

21 سالگی

04 دی 1390 (23:44) | خسته | 0 دیدگاه

فلبداهه در نیمه شب
میتوان آرام گرفت تنهایی با تلاطم روزگار سخت.
ویا میتوان آرام گرفت با تلاطم یک جسم سوزان ، اما تنهایی نه!
سخت است در هر دو حالت ، نخواهی آنچه که باید باشی ، باشی!
اما ، گناهکاری که پشیمان نیست ، توبه را چه سود؟!
30 آذر 1390 (02:22) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

...?

باید بکوبیش زمین! اون علاقه لعنطی رو ، به هر قیمیتی!

 یا شایدم بشه یه جورایی فریزش کرد تا ابد ... 

 # الان وقتش نیست لعنطی!

16 آذر 1390 (10:58) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

Crime

در حقیقت از امروز شروع میشه ، فصل سه !

همش ده حرکت مونده! ده حرکت تا کیش و مات …

 

Array( [1] => misfortune  [2] =>umbrage );

# هیچ نقطه صفری نیست !

06 آذر 1390 (23:19) | حرفهایی برای خودم | دیدگاهها بسته است

girl : #FFFFFF

خب من سفید دوست دارم ، البته یه نمه تپل باشه!

اون چیزشم (برعکس همه مردها) من دوست دارم کوچیک باشه ...

03 آذر 1390 (13:53) | مینیمال | 0 دیدگاه

هـ ...
بر نمیگردد روزی که پرستشت آرزوی من بود و نازت عبادتم
اکنون تنهایی ...
در زندان سرنوشت خویش ...
25 آبان 1390 (04:06) | سایه | دیدگاهها بسته است

حرف آخر - پروفایل آرزوی مرگ - 31 مرداد 88

زشتی و زیبایی همه مخلوق خداست ، پاکی و بدی همه معیار سنجش خداست ، یادتون باشه هیچکس از اول زشت یا زیبا نیست بلکه با انتخاب خودش از پاکی به زیبایی میرسه یا از بدی به زشتی... 

ادامه مطلب ...
25 آبان 1390 (04:05) | قدیمی‌ها | 0 دیدگاه

فلبداهه! نیمه شب
انقدر تنگ میشود این دل لعنطی! که روزی بالاخره آنقدر کوچک شود ،که به ناگاه گم شود !
و کسی دنبالش نگردد...
25 آبان 1390 (03:00) | مینیمال | 0 دیدگاه

...!

ترجیح میدهم در دنیای خودم غرق شوم تا اینکه کسی به قصد نجاتم ، زندگیم را شریک شود! 

14 آبان 1390 (12:58) | مینیمال | 0 دیدگاه

فلبداهه xام

و عاقبت روزی تو هم خیره به جایی میشوی که عمری است خیره مانده ام!

#دیوار

10 آبان 1390 (02:16) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

یک آرزو
یک تختخواب دو نفره با ملافه سفید
یک پنجره نیمه باز رو به پوچ
چشم انداز سفید ، سفید سفید 
یک نسیم خنک و سرد
یک لیوان شربت آبلیموی تازه
یک موزیک آرام
یک دل پرغبار 
ده قرص خواب مرگ آور
و سکوت پایانی ...
 
همه با هم چه زیباست ...
27 مهر 1390 (00:54) | خسته | دیدگاهها بسته است

آینه

گذر از کوره راه عمر و سیر جاده ای بی انتها

همچون خیره شدن به آینه ای است که هیج تصویری تکراری ندارد!

هر روز بدتر و بدتر...

و عاقبت سفید و تازه نصیب دیگری میشود بی هیچ منتی و هیچ قیمتی!

و آینه چه باکش است ، هر روز مسیر رو به پایان را به صاحب جدیدش نشان میدهد و شاید خوشحال ...

کم کم همه را به آخر میرساند و نفر بعد...

و عاقبت روزی نفر بعدی نیست و آینه تک و تنها پادشاه است ...

هه! خنده دار است که این آینه سر و ته ندارد ...

 

#که اگر داشت هر روز زیباتر ، پاکتر و معصوم تر از روز قبل میشدیم !

22 مهر 1390 (13:04) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

فریدون

تو روز و روزگار من بی تو روزای شادی نیست

تو دنیای منی اما به دنیا اعتمادی نیست...

19 مهر 1390 (18:26) | از دل ترانه | دیدگاهها بسته است

دیوانه که باشی

دیوانه که باشی ، دنیا دیوانه ات میشود...

# وحتی تظاهر به دیوانگی هم جذابیتی خیره کننده به آدم میدهد...

17 مهر 1390 (21:26) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

گاهی

گاهی سکوت میکنم ، چون سنگی سخت

ساده شکننده میشوم با خیالی...

و گاهی فریاد میزنم ، نه برای ماندن ، برای خوب ماندن...

و دست و پا برای آنچه از دست رفت...

 

# و هیچت از من خبری نیست که نیست ...

26 شهریور 1390 (12:59) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

...

...پول دوس دالم :)

23 شهریور 1390 (18:17) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

قول

میخوام ، میخونم ، میتونم

* باید اونطوری که میخوام بشه! 

19 شهریور 1390 (21:43) | خسته | دیدگاهها بسته است

19...

میدانم روزی ، شاید تولد 35 یا 45 سالگی‌ام ، میروم یه جای دور
تنهای تنها 
آن روز که دگر دست از همه شسته ، بی تاب و بی‌تمنا ، دست در گلو می‌فشارم 
یا گردنم در طناب ، یا سرخ خطی بر رگ یا آرام صدای گلوله ای ، وکار تمام می‌شود!
زندگی باید بداند ، در تمام طول دورانش ، من ملتمسانه ، سازش کردم و او ظالمانه نوازش
من نمیگذارم ضیافت پایانی‌ام ، ناگهانی باشد و وفق مرادش! 
من خود ضیافتی سزاوار میگیرم ، هر چند تنهایی
خسته به زندگی پایان میدهم و آرام و آهسته ، از آخرین ضربان قلبم لذت میبرم ...
من سزاوار مرگی ناگهانی نیستم! 
پس آنگونه خواهم رفت که بعد از من ، همه در حسرت مرگم باشند و لذت مرگم را آرزو کنند ...
زندگی باید بداند ، هر که باشد باشد ، من اینگونه ام ...
آنوقت که دگر هیچی ندارد من هم نفس نثارش نمیکنم ...
زندگی بر هر که سرور بود ، عزیز بود ، برای من خار و کوچک است ...
من پایانی دلنشین را تدارک میبینم از همین الان ، همه باید بدانند من مثل همه نیستم
اسیر لعنت‌های کوچک !

من گرفتار جهنمم ...

# my pic 1

11 شهریور 1390 (17:14) | دلنوشته | 0 دیدگاه