تو

تو!

دیگه اینجا نیا ...

توهم بودنت بهم هیچ کمکی نکرد ، لااقل ، واقعی ، با نبودنت بهم کمک کن ...

29 بهمن 1393 (00:06) | سایه | 0 دیدگاه

بودنت

بودنت قطعا ، مرهمی میشد بر همه زخم هایم
و حال ، نبودنت ، نمک همان زخم هاست ...

#این روزها بدشانسی های متعددی میبارد بر من ... 

28 بهمن 1393 (02:18) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

روزها

روزها کوتاه شده اند و شبها طولانی تر ، برای من

بر خلاف قبل که روزهایم شبیه هم بود اکنون ساعت ،  ساعت ، دقیقه ، دقیقه شبیه هم است ...

زمان از دستم در رفته و ابدا اهمیتی ندارد ثانیه که میگذرد و خاطره ای که از آن ثانیه نیست ...

به سرازیری عجیبی رسیده ام و کم کم به پرتگاه نابودی ...

# و همین اسمش زندگی است ...

24 بهمن 1393 (23:23) | خسته | 0 دیدگاه

ایمان

بگذار خیال کنیم کلاغ سفید است

خورشید دور زمین میگردد و  روز سیاه

آیا باز هم تو می آیی؟

20 بهمن 1393 (23:05) | سایه | دیدگاهها بسته است

نفس

نفسهایم به شماره افتاده

انگار کسی یه جایی شمارش معکوس میخواند ...

16 بهمن 1393 (22:59) | حرفهایی برای خودم | دیدگاهها بسته است

دوستت دارم

تو را باید دوست داشت بی هیچ توقعی
دقیقا مثل نامه ای که در بطری آبی گذاشته میشود و در دریا رها میشود
هیچ وقت نباید منتظر پاسخی بود ... 

14 بهمن 1393 (01:43) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

انتظار

نمیخوام بدونی که حالم بده

دارم بی نفس بال و پر میزنم

ببخش بی اجازه به احساس تو

که هر شب به خواب تو سر میزنم ...

14 بهمن 1393 (00:19) | از دل ترانه | 0 دیدگاه

خواب

یا تو خوابی و من خودم را به خواب میزنم

یا من خوابم و تو خودت را به خواب زده ای

هر چه که هست ، هیچ کداممان آن یکی را بیدار نمیکند ...

08 بهمن 1393 (03:07) | سایه | دیدگاهها بسته است

روزگاری

روزگاری میگذرد ...

سالهاست یا من تورا فراموش کرده ام یا تو مرا فراموش کرده ای

هر چه هست دگر ، چیزی نمانده بین ما

و حس میکنم آن روز چقدر نزدیک است ...

04 بهمن 1393 (00:03) | سایه | 0 دیدگاه