تو!
دیگه اینجا نیا ...
توهم بودنت بهم هیچ کمکی نکرد ، لااقل ، واقعی ، با نبودنت بهم کمک کن ...
بودنت
بودنت قطعا ، مرهمی میشد بر همه زخم هایم
و حال ، نبودنت ، نمک همان زخم هاست ...
#این روزها بدشانسی های متعددی میبارد بر من ...
روزها
روزها کوتاه شده اند و شبها طولانی تر ، برای من
بر خلاف قبل که روزهایم شبیه هم بود اکنون ساعت ، ساعت ، دقیقه ، دقیقه شبیه هم است ...
زمان از دستم در رفته و ابدا اهمیتی ندارد ثانیه که میگذرد و خاطره ای که از آن ثانیه نیست ...
به سرازیری عجیبی رسیده ام و کم کم به پرتگاه نابودی ...
# و همین اسمش زندگی است ...
ایمان
بگذار خیال کنیم کلاغ سفید است
خورشید دور زمین میگردد و روز سیاه
آیا باز هم تو می آیی؟
نفس
نفسهایم به شماره افتاده
انگار کسی یه جایی شمارش معکوس میخواند ...
دوستت دارم
تو را باید دوست داشت بی هیچ توقعی
دقیقا مثل نامه ای که در بطری آبی گذاشته میشود و در دریا رها میشود
هیچ وقت نباید منتظر پاسخی بود ...
انتظار
نمیخوام بدونی که حالم بده
دارم بی نفس بال و پر میزنم
ببخش بی اجازه به احساس تو
که هر شب به خواب تو سر میزنم ...
خواب
یا تو خوابی و من خودم را به خواب میزنم
یا من خوابم و تو خودت را به خواب زده ای
هر چه که هست ، هیچ کداممان آن یکی را بیدار نمیکند ...
روزگاری
روزگاری میگذرد ...
سالهاست یا من تورا فراموش کرده ام یا تو مرا فراموش کرده ای
هر چه هست دگر ، چیزی نمانده بین ما
و حس میکنم آن روز چقدر نزدیک است ...