گاهی

گاهی سکوت میکنم ، چون سنگی سخت

ساده شکننده میشوم با خیالی...

و گاهی فریاد میزنم ، نه برای ماندن ، برای خوب ماندن...

و دست و پا برای آنچه از دست رفت...

 

# و هیچت از من خبری نیست که نیست ...

26 شهریور 1390 (12:59) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

...

...پول دوس دالم :)

23 شهریور 1390 (18:17) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

قول

میخوام ، میخونم ، میتونم

* باید اونطوری که میخوام بشه! 

19 شهریور 1390 (21:43) | خسته | دیدگاهها بسته است

19...

میدانم روزی ، شاید تولد 35 یا 45 سالگی‌ام ، میروم یه جای دور
تنهای تنها 
آن روز که دگر دست از همه شسته ، بی تاب و بی‌تمنا ، دست در گلو می‌فشارم 
یا گردنم در طناب ، یا سرخ خطی بر رگ یا آرام صدای گلوله ای ، وکار تمام می‌شود!
زندگی باید بداند ، در تمام طول دورانش ، من ملتمسانه ، سازش کردم و او ظالمانه نوازش
من نمیگذارم ضیافت پایانی‌ام ، ناگهانی باشد و وفق مرادش! 
من خود ضیافتی سزاوار میگیرم ، هر چند تنهایی
خسته به زندگی پایان میدهم و آرام و آهسته ، از آخرین ضربان قلبم لذت میبرم ...
من سزاوار مرگی ناگهانی نیستم! 
پس آنگونه خواهم رفت که بعد از من ، همه در حسرت مرگم باشند و لذت مرگم را آرزو کنند ...
زندگی باید بداند ، هر که باشد باشد ، من اینگونه ام ...
آنوقت که دگر هیچی ندارد من هم نفس نثارش نمیکنم ...
زندگی بر هر که سرور بود ، عزیز بود ، برای من خار و کوچک است ...
من پایانی دلنشین را تدارک میبینم از همین الان ، همه باید بدانند من مثل همه نیستم
اسیر لعنت‌های کوچک !

من گرفتار جهنمم ...

# my pic 1

11 شهریور 1390 (17:14) | دلنوشته | 0 دیدگاه

my body

خاک خورده ، زیر این لباس 
بعد او حتی کسی جرات نکرده قیمت بپرسد...
.
.

09 شهریور 1390 (07:47) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است