گاهی سکوت میکنم ، چون سنگی سخت
ساده شکننده میشوم با خیالی...
و گاهی فریاد میزنم ، نه برای ماندن ، برای خوب ماندن...
و دست و پا برای آنچه از دست رفت...
# و هیچت از من خبری نیست که نیست ...
...
...پول دوس دالم :)
قول
میخوام ، میخونم ، میتونم
* باید اونطوری که میخوام بشه!
19...
میدانم روزی ، شاید تولد 35 یا 45 سالگیام ، میروم یه جای دور
تنهای تنها
آن روز که دگر دست از همه شسته ، بی تاب و بیتمنا ، دست در گلو میفشارم
یا گردنم در طناب ، یا سرخ خطی بر رگ یا آرام صدای گلوله ای ، وکار تمام میشود!
زندگی باید بداند ، در تمام طول دورانش ، من ملتمسانه ، سازش کردم و او ظالمانه نوازش
من نمیگذارم ضیافت پایانیام ، ناگهانی باشد و وفق مرادش!
من خود ضیافتی سزاوار میگیرم ، هر چند تنهایی
خسته به زندگی پایان میدهم و آرام و آهسته ، از آخرین ضربان قلبم لذت میبرم ...
من سزاوار مرگی ناگهانی نیستم!
پس آنگونه خواهم رفت که بعد از من ، همه در حسرت مرگم باشند و لذت مرگم را آرزو کنند ...
زندگی باید بداند ، هر که باشد باشد ، من اینگونه ام ...
آنوقت که دگر هیچی ندارد من هم نفس نثارش نمیکنم ...
زندگی بر هر که سرور بود ، عزیز بود ، برای من خار و کوچک است ...
من پایانی دلنشین را تدارک میبینم از همین الان ، همه باید بدانند من مثل همه نیستم
اسیر لعنتهای کوچک !
من گرفتار جهنمم ...
# my pic 1
my body
خاک خورده ، زیر این لباس
بعد او حتی کسی جرات نکرده قیمت بپرسد...
.
.
.