میشه

میشه به گریه های من ، یه لحظه خندید و گذشت...

29 مهر 1389 (21:37) | خسته | دیدگاهها بسته است

اون!

شاید با خندیدن من مشکل داشت که میخواست واسه همیشه نخندم...!

26 مهر 1389 (21:37) | سایه | دیدگاهها بسته است

در این زمان

در این زمان وجود خدا یک نیاز است یا یک احساس؟

26 مهر 1389 (21:30) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

ای خداآآآآآآآآآآآآ!

دلم میخواست خدا یه بار به حرفم گوش میداد!
اونوقت در گوشش میگفتم ، گور بابای آدما ، تمومش کن ، بزن اون لعنطی رو...

# و خدایی که به حرف بنده‌هاش گوش نمیدهد که نمیدهد!

23 مهر 1389 (21:30) | وخدا | 0 دیدگاه

...

منفور ، مشهور ، مغرور ...

شیطان رو میگم

کلاً از طرز تفکرش خوشم میاد.

22 مهر 1389 (21:34) | مینیمال | 0 دیدگاه

گاهی

گاهی وقتها باید به خدا خندید...

از ته دل و با صدای بلند...

 

# ها ها ها ها ...

22 مهر 1389 (21:30) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

آغوش

امشب من و تنهایی وتنها یک شمع

من و تن سردی ، بسوز ای شمع

 

ای شمع طلب جامی دارم ز تو بگو

از چه جام نو شیده ای که از سوزش جوشیده ای؟

 

درد دل افسانه شد ، غم شدی، عشق پروانه شدی...

 

شمع آب شد ، فرو ریخت ، تمام شد

خیره وبیجواب بودم تاشمع تمام شد...

از شمع ماند یک افسانه بی جواب خاموش

از من چه ماند؟

جز آه سرد داشتن یک آغوش...

14 مهر 1389 (21:27) | شعر من | دیدگاهها بسته است

هوس مستی

ای دل بیچاره ی من چون جام پر از شراب شده ای

هر کس هوس میکند دمی با تو دمساز است

ولیکن چون مست میشود با دیگرانش راز است...

...

14 مهر 1389 (21:26) | قدیمی‌ها | 0 دیدگاه

ای عُمر من

ای دل بیچاره دوصد زخم خوردی

بر زخم خنجر خورده باز خنجر خوردی

 

ای عمر من ، از عمر من عمری نمانده

در گوش معشوق هیچکس عشقی نخوانده

 

در دل معشوق عشق بی غبار است

مَی فروشان را با مَی چکار است...!

 

پینوشت :

شعر از خودم...

14 مهر 1389 (21:25) | قدیمی‌ها | دیدگاهها بسته است

فرق عشق و نفرت!

شاید بشه فرق بین عشق و نفرت رو دقیقاْ مثل تفاوت ×e$ و خودارضـ ـایی دونست!

البته شاید!

11 مهر 1389 (23:24) | مینیمال | 0 دیدگاه

خدایا

خدایا یا آینه را بشکن یا دل من را ...

# و خدا شکست هر آنچه شکستنی بود!

06 مهر 1389 (23:24) | وخدا | دیدگاهها بسته است

اوج یا سقوط

مانده ام در انتخاب اوج یا سقوط!

06 مهر 1389 (23:23) | قدیمی‌ها | دیدگاهها بسته است

دوبیتی من

جرعه ای در جامم ریختند و این سهم من شد.

                            دو حسرت دردناک در شبانه

 

اولی آنکه از جام خوردم!

                        دیگری آنکه بیشتر نخوردم...!!!

06 مهر 1389 (23:23) | شعر من | دیدگاهها بسته است

یابه گویی

دارم فکر می‌کنم…

دارم به این فکر می‌کنم که ” اگه شیطان ، خدا بود

ما آدما خیلی باخداتر بودیم! “

06 مهر 1389 (23:09) | قدیمی‌ها | دیدگاهها بسته است

عشق زمینی رفت

زندگی ام چون بیماری است

کز جنون بی علاج مانده

چاره ای به جز صبوری نیست

ریشه هایش بی آب مانده

 

پارچه ای پر از گلهای سیاه

می آورند می بندندچشمم

با جامی پُراز باده ی خون

خطاکردم فروختم عشقم!!

 

چشم بند را آرام از سر باز

از دوچشم اشک جاریست

در دستم جام خونین عشق

بر لبم طعم عشق باقیست

 

ای تو که خریدی عشق من را

با جامی پر از خون رنگین

زین پس تو را نشانه باشد

نام یک عشق ننگین

 

اکنون از کرده خسته

آسمان دوری می جوید

دل خوش به زمین بودم

زمین نفرینم می گوید

 

 

ای خدا کاری نکردی

وقتی از عشق میجوشم

امروز عشق زمینی رفت

فردا تو را هم بفروشم...

06 مهر 1389 (23:08) | شعر من | 0 دیدگاه

ترس

عمری است به خاطر غرور نگریسته ام! جام سرنوشت را از دست زندگی می‌گیرم و بر آن نازنین یار ، لب میسایم. کهنه آشنایی است میان من و این جام…

 

پیرمردی از دور می آید . نه! جوان است! نمی‌دانم! چشمانم باز نمی‌شود، این بار جام نامهربانی کرده، مرا بد خراب کرده است…

نزدیکتر می شود…

 

من نشسته ام کنار یک درخت! پس کی میرسد ؟ فقط می‌بینم که می آید…

 

آه سرم… سرد است…درد می‌کند…چشمانم باز نمی‌شود…

 

سکوت مبهمی است! صدای پایش را حس می‌کنم…

آمد …دستم را گرفت وچشمانم را بست… بلند می شوم

 

چشم بسته مرا می‌برد…

مدتی است راه می‌روم… مستی از سرم پریده…

 

همه جا سکوت است…

ایستاد! گفت بشین!!

نشستم…بوی خاک تازه نمناک می‌آید…

بوی خوبی است…چشمانم را باز نکرد… مرا خواباند روی خاکـــ ….

 

 

کم کم سنگینی را روی پاهام حس می‌کردم… حس خوبی بود! نوازشم می‌کرد…

اما یک صدای تکراری مدام ذهنم را آزار می‌داد…

 

صــــدای بیـــلی که به خــــاک فرو می‌رفـــــت….

06 مهر 1389 (23:08) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

میروم

نه کسی در راه است ، نه کسی از درد دلم آگاه است…

سرنوشتم شوم و ساکت و سیاه است

ادعای عاشقی نه ، اعتراف عاشقی دیوانگی است!

مجازاتش تبعید به ویرانگی است ، تبعید به گورستان بیگانگان…

نمیدانی چه دردی است …

اینجا همه بیگانه اند…

ولم کن دل بیچاره تو که از عشق نمیدونی

یه روز واسه من میزنی یه روزم با دل اونی

میروم در یک خاطره شاید بمانم…

میروم و تنهایی با غم میخوانم…

نه کسی در راه است ، نه کسی از درد دلم آگاه است…

06 مهر 1389 (23:05) | قدیمی‌ها | دیدگاهها بسته است

بازی من و تو

توی بازی من و تو ، من یک گل زدم…
اما تو هنوز 2- هیچ جلویی!

پ.ن: دیدی؟! من بازم به نفع تو گل زدم…

06 مهر 1389 (20:03) | قدیمی‌ها | دیدگاهها بسته است