هستی
دلت نسوزه نازنین                   که این زندگی غمگینه
که دردمامو فقط خدا               اونم دزدکی میبینه

چرا عاشقم کردی چرا           تو که هیچ وقت نمیموندی
همش تو گوش من چرا          قصه عاشقی خوندی

حالا دستامو میبینی              گره کردم توی هم
نگاه بی امیدم رو                   میکشم رو زمین با غم

دلت نسوزه نازنین                  که یک عمری غمگینم
که حتی با خودم بی تو          برای تو ، میمیرم

تو دیروزهامو خوب دیدی        باید این روزو میدیدی
که تنها گوشه ی اتاق           توعکسهات بهم خندیدی

من اون فردای اون روزم         که قولشو بهم دادی
که هر شب قبل خواب من     ستاره هامو بشماری

من هستم ستاره هم هست    یه تخت کهنه پاره هست
دلت نسوزه نازنین                     یه بالش تکه پاره هست ...

که هر شب میارم بغل میکنم   به یاد تو با عشق سر میکنم
به جای تو برای خودم              یه چای تلخ دم میکنم

دلت نسوزه نازنین                   به اینا میگن سرگذشت
یه لبخندی بزن حالا                 گذشته ها دیگه گذشت

من امروز بی تو میمونم         تاکی و کجاشو نپرس
تا هر جایی که تن دادم          به خوابیدن تو خاک رس

تو اما خوبتر بمون                  تا دلت خواست شادی کن
گاهگاهی یادی از من کن      کمی خاطره بازی کن

ولی مدیون من باشی          نذار هیچ وقت تنها شی
نذار هیچ وقت تنهایی          با دلتنگی از خواب پاشی

دلت نسوزه نازنین              خیالت تخت برو اما
قسم به عشقی که نبود   تا ابد میمونم تنها ...

26/2/94 - r19
26 اردیبهشت 1394 (16:05) | شعر من | 0 دیدگاه

دیالوگ من و ...

- راستی چی شد ؟ تصمیم گرفتی؟ میری؟

+ نه نمیرم

- چرا؟

+ شیر یا خط انداختم ، خط اومد ، شانس نداشتم

- مگه به شانس هم اعتقاد داری؟

+ به شناس نه ، ولی به بدشانسی چرا ...

- ...

26 اردیبهشت 1394 (16:03) | مینیمال | 0 دیدگاه

وادار

عشقت در خیال دارم میزند و در واقعیت وادارم میکند ، خیالت را طاق بزنم به واقعیتی تلخ ...

تو نیامدی ، یا شایدم آمدی و رفتی و یا شاید بالاخره روزی خواهی آمد ...

تمام اینها چیزی نیست که من میخواهم !!

به چهار طرفم که نگاهی می اندازم ، فقط دیوار هست و نه حتی کسی غیر از تو ...

میدانم از حرفهایم چیزی نمیفهمی ، اما یه روزی تک تک این حرفها را با بند بند وجودت لمس خواهی کرد و آه میکشی ...

# اما اشکالی ندارد ، من تو را بخشیدم ، نگران من نباش

22 اردیبهشت 1394 (02:38) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

کم کم

امروز به خودم که آمدم ، فهمیدم ، دارم کم کم مثل مردم عادی میشوم

# و این خطرناک است

# و این را فقط خودم میدانم ...

13 اردیبهشت 1394 (15:35) | سایه | 0 دیدگاه

تاکی بنویسم؟

نگاهی به آرشیو نوشته هایم می اندازم ، از فروردین 89 بعد از ...

کمی به خودم می آیم ...

میدانی چقدر نوشته ام و هنوز به تو نرسیدم؟!!!!

12 اردیبهشت 1394 (22:46) | سایه | 0 دیدگاه

عدالت

ساده است و شاید کمی ناامید کننده
تو برنده و من بازنده ...
تو بالاخره به آنچه که میخواهی میرسی ، داشتن من در آینده
و من هیچ وقت به آنچه که میخواهم نمیرسم ، داشتن تو همین الان ، همین لحظه ، در کنارم ، برای آرامش

میدانی تو ، آن روزی که اوج نیازت هست به من ، من کنارت خواهم بود اما این رو بدان
من روزی که اوج نیازم به تو بود تو نبودی ...

# این را هر دومان میدانیم

# اوج نا عدالتی خداست ، تو به هر آنچه میخواهی میرسی و من ...

12 اردیبهشت 1394 (22:41) | سایه | 0 دیدگاه

نوستالوژی

توی یه سمند سفیدم ، جاده چالوس ... 

#دارم برمیگردم

#راستی ، تولدت مبارک

06 اردیبهشت 1394 (18:05) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

امتحان

به پست قبلی که نگاه میکنم خنده ام میگیرد

هفته پیش بیخودی با استاد چک و چونه زدم برای عقب انداختن امتحان

بیخودی یک هفته گذشت و من حتی یک ورق هم نزدم !

به قول یکی زندگیم شده مثل سریال

امروز خودشو میبینم فردا تکرارشو ...

04 اردیبهشت 1394 (23:50) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

امشب

به خودم می آیم
چند ساعتی گذشته
کامپیوتر خیلی وقت است خاموش شده
تقریبا کل موزیکهای غمگین و شاد رو پخش کرده برام امشب
و من دمه رو خوابیدم رو تخت و خیره به جای ناخنی که چند لحظه پیش روی دیوار کشیدم یا شایدم چند ساعت پیش
چشمام باز هست
ساعت دقیقا 2 و 43 دقیقه نصفه شب هست
خسته ام اما خوابم نمیاد
امشب تنها یک اس ام اس داشتم
و آن هم یک اس ام اس تبلیغاتی
تبریک ، برنده شدید !!

با خودم فکر میکنم
چقدر خوش شانسم :)
امروز وقتی سر عقب انداختن تاریخ امتحان با استاد صحبت میکردم
ته دلم به اینکار راضی نبود
یعنی برام فرقی نداشت  و مهم نبود
تنها چیزی که برام مهم هست امتیاز بازی hill climb گوشی موبایلم هست
آخه میخوام مرحله آخرشو باز کنم ببینم چی میشه

دیگه چیز خاصی نیست ...
 

30 فروردین 1394 (03:10) | خسته | 0 دیدگاه

خیانت

تصمیم گرفته ام بهت خیانت کنم

فردا ، به یکی از دختران هم کلاسی ام ، فقط یک بار ، چند لحظه ای ، خیره میشوم ...

#همین بس است

29 فروردین 1394 (02:23) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

تو

تو پیر میشوی و یکباره دور و برت خالی میشود

نه پدری نه مادری نه بچه ای نه همسری ...

آن روز جای خالی من را بیشتر از همیشه حس خواهی کرد ...

29 فروردین 1394 (02:15) | حرفهایی برای خودم | دیدگاهها بسته است

من

من هیچی

تو هم هیچی نگو

بگذار ثانیه ها نظارگر درد کشیدنم باشند ...

درد دارد اما قابل تحمل است

غیرقابل تحمل آن است ، ثانیه ها ، بی تفاوت ، ثانیه ای دیگر را رقم میزنند و دردی دیگر را

نمیدانم این دردها تا کی ادامه خواهد داشت

نمیدانم این شب ها تا کی ...

میدانی ، میدانم حتی وجود تو هم دردم را دوا نمیکند

خودم را به بیخیالی زده ام ، اما بیخ خیالاتم باز هم اثراتی از تو هست ...

29 فروردین 1394 (01:47) | سایه | دیدگاهها بسته است

من

من تو را پس نمیزنم

من به تو وابستگی ذاتی دارم ، چیزی که ذاتا هست و باید باشد و اگر نباشد ...
یعنی خدای ناکرده نباشد ...

29 فروردین 1394 (01:34) | خسته | دیدگاهها بسته است

خاطرات

خاطرات مثل قرصهای آرام بخشی هستند که به مرور زمان وقتی بدن به انها عادت کند دیگر آدم را آرام نمیکنند ...
آتش میزنند ...

19 فروردین 1394 (16:49) | خسته | 0 دیدگاه

من و تو

میخواهم من و تو یک جایی باشیم

و همه دختر ها و پسرهای خوشکل دنیا ...

و ما با هم فقط به غروب آفتاب نگاه کنیم ...

میدانی ، من تو را میخواهم فقط ، حواسم پرت نمیشود ...

اما تو اگر فقط گاهی منو تماشا کنی کافی است ...

19 فروردین 1394 (16:43) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

فرق

چه فرقی میکند به حال هر دوی ما که تو با کی باشی و من با هرکی

مهم آنجاست ما با هم نیستیم

میدانی ، لحظه هایمان را هر چقدر شریک کنیم با هر شخصی باز نمیتوانیم تنهایمان را با کسی شریک کنیم ...
تو در تنهاییهات به من فکر میکنی ، مطمئنم

و من شاید در لحظه لحظه مشغله های زندگیم ...

خداحافظی نمیکنم اما ! امیدی هم به دیدار نیست ...

اکنون بزرگترین معضل زندگیم این است ، بعد از خاطراتت ، با یادگاری هایت چه کنم

یک شالگردن و یک کلاه

یک گردنبند

یک گل

یک کتابچه

یک قلب

یک دستبند

اینها همه رو به رویم هست همگی ... حتی کارتن و کاغذ کادویی که دستت را لمس کرده

ببین چیزی را از قلم ننداخته ام

فردا ، یا همه آنها را پس خواهم فرستاد یا باید فکر دیگری بکنم

میدانی ، وقتی تو نیستی ، یادگاری هایت ، دلم را میسوزاند

اینجا یا جای من است ، یا یادگاری هایت ...

11 فروردین 1394 (00:47) | سایه | 0 دیدگاه

خراب

حالم خرابه بد جور

یه سیگار خریده بودم ، واسه فیلترش

کف اتاق افتاده بود

روشنش کردم با شعله بخاری

نصفشو کشیدم ، نصفشم انداختم جلو در

تصمیم گرفتم معتاد بشم

تا هر کی پرسید چرا معتاد شدی بگم به خاطر تو ...

برام آرزوی موفقیت کن ...

06 فروردین 1394 (00:26) | سایه | 0 دیدگاه

لبهایت

خوردن خیالی لبهات ، مثل خوردن آب گرمه

نه مزه چایی رو میده که خستگی رو در کنه

نه مثل آب خنکه که تشنگی رو رفع کنه ...

# کلا یه چیز بی خورده

# لبهایت را باید واقعی سر کشید ...

05 فروردین 1394 (01:56) | هوس | 0 دیدگاه

...

بالای در یه لوله گاز رد شده ، امتحان کردم ، یه طناب نیم متری ببندم + قد خودم ، حدودا بیست سانتی از زمین هنوز فاصله داره .

چیز خوبیه ...

تقریبا همیشه بهش فکر میکنم ...

# بالاخره روزی جراتشو پیدا میکنم ... :)

05 فروردین 1394 (01:45) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

دوئل

بیا دوئل کنیم

به سبک من

من یک طرف و تو در طرف مقابل

و در وسطمان هر آنچه که حاصل عشقمان است ، تمام دلبستگی هایمان نسبت به هم ، تمام اشتراکاتمان ، خاطراتمان ...

هر دو آنرا نابود کنیم ، خورد کنیم ، با خاک یکسان کنیم

و بعد از آن ، هر کسی زنده ماند ، برنده است ...

03 فروردین 1394 (01:27) | دلنوشته | 0 دیدگاه