my body

خاک خورده ، زیر این لباس 
بعد او حتی کسی جرات نکرده قیمت بپرسد...
.
.

09 شهریور 1390 (07:47) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

شعر خودم

هزار به به و چه چه 
پشت سر
بچه چه فایده خاک خیس و خاک خشک چیزی نمانده
سر به زیر و زیر لب
فحش یا سکوت
عاقبت گوشکی خواهد شنید
اوج فریاد سزاوار تو را 
نا سزا خواهد گفت
بچه ای
شاید
به تنهایی هنوز

اندکی
صبری تحمل کن دگر چیزی نمانده
میکنم این جان شیرین را برایت 
تا تو باشی
با یه جان نیمه جان
باشد که خوشحالت کند
باشد بخندی تا هنوز
من که میدانم دلم تنها نمیماند
ولی کاش تنهایی نبود
کاش تنهایی نبود

تو شده ؟ روزکی اوج شلوغی های شهر
مردکی ، دخترکی ، پیرزنی
درددل
همصحبتی کسی ندارد
کاش تنهایی نبود
کاش تنهایی نبود

زیرلب خواهم گفت
زیرلب خواهم خواند
تیز گوش کن
خوب بفهم

زندگی ترسی ندارد
عاقبت میگذرد
بعد من بعد تو 
چیزهایی میگذرد
که دگر خیری ندارد
هم به من هم به تو

من هنوزم عاشقم
دلداده ام
اما من چیزی ندارم تا ابد...
سهم من ، حسرت من
لذت توست
شاید؟

نمیدانم
شاید حس من شوقی ندارد تا ابد
شوق جسمی نیمه خسته
پیش چشم زنی هرزه
جز ستم چیزی ندارد...
به خدا
به خدا من که خود میدانم
زندگی
افسار من است
من گرفتار توام
تو با...
تو با دیگری
اینک چه فایده پیش من چیزی دگر از عشق نمانده
تو هنوزم عاشقی با این وجود؟
هه ، جای خنده در سجود؟

شده تنها شبی ، رهگذری ، کسی ببینی 
میزند پا به سنگی ، سنگ به پا
میخزد در اوج رد پا نگاهش
نگاهش سوی سنگ شتابان است
میکشد اورا به هر جا سنگ
شاید گریزان است هنوز
ردپایی گمشده ، کسی ندارد
یا که کس داشت دگرکسش نمانده خاک به سر
چیزی نگفت که ، یا که او هم تا ابد چیزی ندارد جز یه سنگ
کاش میشد گریه کرد
حال من بس ناخوش است اذیت نکن
بغض مانده ، یک جرقه
تا ابد گریان میشوم
آخ خدا
تا ابد گریه بد است
کس چه میداند

21 مرداد 1390 (08:39) | شعر من | 1 دیدگاه

شیت

وقتشه الان منکر نوشته هام بشم...


# به همین سادگی...؟! 

09 مرداد 1390 (22:05) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

خودخواهیه تو

تو خودت غرق آغوش غریبه‌ای
ومن ، میخوای تا آخر عمر تنها بمونم...
هه!
اوج خودخواهی تو ستودنی است اما چه فایده...

# حس می‌کنم دارم زمین می‌خورم خیلی بد...
# یه بچه رو تشنه ولش کنی هر گند آبی رو سر میکشه ... 

09 مرداد 1390 (21:21) | سایه | دیدگاهها بسته است

...19

دل که عاشق شد و دلدار که دل شکست ، دل یتیمکی میشود که هر کسی دست نوازش بر سرش آورد بابا میشود! هر کسی ...!!

دل‌ِ شکسته جایگاه هر کسی میتواند شود...

 اولی که دل شکست دومی خواه آتش زند ، خواه لانه کند ، خواه ویرانتر... ، هر کسی باشد ، هر جور باشد ، حتی از اولی بدتر! عزیز میشود ، عزیز عزیز...

 فقط باشد و بماند....

 

***


و کسی که در این میان تن به ازدواج میدهد یا به اجبار است یا از فرط خستگی...!

هیچ کاریش هم نمیشه کرد...


و من مبهوت ، شاید خدا نخواست ، و یا تقصیر هر کس دیگری است جز خودم...

اما چه فایده....!!

02 مرداد 1390 (22:56) | خسته | دیدگاهها بسته است

دلتنگی های آخر عمر

دلم تنگ میشود روزی برای آنچه آرزو داشتم باشم! آنچه که باید بودم و میبودم و اکنونِ آینده ، به این میخندم که اکنونِ حال میدانستم و چرا دانسته ، نکرده ،  کار تمام شد...

 

دلم میگیرد ،  مطمئنم دلم میگیرد و شاید گریه...

آن روزی که دگر آخر کار است و شاید افسوس که چرا اینگونه شد ، اینگونه عُمر تمام شد...

# و من محو تماشای توام تا پایان...

    شاید که آرام بگیرم...


28 تیر 1390 (13:15) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

ترس از گذر

و آنجا ، در بزرگراه زندگی ، آن چراغ چشمک زن که پایان عُمر را هشدار میدهد ، آنجا که جای دور زدن نیست ، من سردرگم و خاموش ، ترس از گذر ، آزارم میدهد ...

28 تیر 1390 (13:13) | خسته | دیدگاهها بسته است

عذاب

ترسم از روزی است که بیافتم زیر پا ...

 رهگذری ، بچه‌ای ، پا بزند تن مرا ...

و کسی نباشد که دورش کند ، تا من آرام و آهسته تجزیه شوم ، پنهان شوم ، نابود شوم در خلوت گور...

و عذابی تلخ‌تر از این هست ؟

28 تیر 1390 (01:12) | خسته | 0 دیدگاه

یه بابایی میگه

یه بابایی میگه :

دعا نکنید، مدتهاست خدا Mark all as read میکند.

 

# خواستم بگم ، راست میگه!

20 تیر 1390 (01:07) | وخدا | دیدگاهها بسته است

سخت است

سخت است هر آنچه گفتنش آسان بود

برای لحظه ای واقعی زندگی کردن ، امید ، آرزو

آرزوهایی که حتی رویاشان شیرین بود ، دلنشین بود

دوستم داشتنهایی پُر از احساس...

شوق پرواز گنجشک بچه ای ، قبل از سقوط...

سخت است...

و اما میگذرد

حتی تحمل دردی که تحمل نکرد...

من! ، من شاید کمی دیوانه ام

دردی نمانده ! اما من باز تحمل میکنم...

دردی خیالی را ، تا ابد...

07 تیر 1390 (23:04) | خسته | دیدگاهها بسته است

ادامه نوشت دیگران

ذهن هایی که واژه می بلعند!

و واژه هایی که کلمه ها را بی آوا سُر می دهند در گلوگاه صداهای ناپخته ای که پخته می گردند

و اندوه کلام- که گم می گردد در پی این ناهمگونی ها. (لینک)

...

# و منی که به تنهایی میخندم به تنهایی...

23 خرداد 1390 (01:00) | مینیمال | 0 دیدگاه

عقب ، جلو - عقب ، جلو ...

شاید بشود نبوغی را به اشتراک گذاشت

پیشرفت یا تغییر به سر کردگی یک رفتار

میشود غول افسار گسیخته ای که به هرسوراخی که بگذارند میرود و بیرون می‌آید ، مکرراً...

 

# اصلاً میفهمی چی میگم؟

17 خرداد 1390 (19:26) | مینیمال | 0 دیدگاه

جالبه نه؟

هر روز هزاران نوشته ام زیر پای کلیک های روزانه ام گم میشود...

مشکل کجاست؟!

 

# خیلی وقته به هر فولدری که میرم یه نوشته توش قایم کردم ، بعضی وقتها شعرهایی رو از خودم پیدا میکنم که شاید بعد از نوشتنش این دومین باره که خونده میشه...

 

# اصلاً جالب نیست...

17 خرداد 1390 (00:58) | دلنوشته | 0 دیدگاه

بیا برقص

بیا برقص ، تن به تن ، پا به پا ، دوش به دوش

اینجا همه بیگانه اند ، بگذار بخندند...

بیا برقص ، سرنوشت ، ساز عجیبی میزند که هر کسی نمیتواند با آن برقصد

من و تو ... ، شـشــــ !  ، هیچی نگو...

اینجا همه بیگانه اند ، نگذار بدانند ...

من محتاج توام ، تو سرشار از غرور ، کداممان محکوم است به تنهایی؟!

من از تو و تو از خودت...!

بیا برقص ، هر روز هر شب ، دوباره ...

دوباره برمیگردد روزی که بیشترین لذتت پرستش من باشد و بس...

بیا برقص ، گلایه بس است...

عاشقی فقط دیوانگیست خریت است..

بیا برقص...

17 خرداد 1390 (00:56) | هوس | دیدگاهها بسته است

شاید من

بدم میاد از آدمهایی که هیچی نیستن و فکر میکنن از همه بیشتر حالیشونه ، از همه سرترن ، از همه عاقلترن

، فکر میکنن کسی بیشتر از خودشون نمیفهمه و درک نداره...

# یه جورایی مثل منن ...

17 خرداد 1390 (00:54) | خسته | دیدگاهها بسته است

اگر میماند

شاید باید روزی ، اجباراً یا بی تفاوت به آغوش کشید

کسی که شاید نه آنگونه باشد که میخواهی و نه آنگونه ای که میخواهد...

شاید فقط باید به زور خوابید

شاید باید فقط لمس کرد بی هیچ اشتیاقی...

شاید باید خیالهای کودکی را ساده رها کرد و با یک تن عرق کرده ، بی هیچ دلخوشی خود را ارضـ ـا کرد...

چرا؟...

 

خیلی ها اینگونه اند ، شاید همه...

 

شاید کار به آنجا رسیده باشد که هم آغوشیت با کسی فقط برای خودت است نه حتی بوسه ای لحظه ای برای او...

شاید پایمال شده است حق دوست داشتن

شاید ...

شاید چیزهای جدید آمده ...

... شاید واقعاً برایش فرقی ندارد...

نمیدانم...

اما میدانم اگر میماند بهتر بود...

06 خرداد 1390 (15:18) | سایه | دیدگاهها بسته است

آرزوهات

آرزوهات قشنگن

اما مهم نیستن...

29 اردیبهشت 1390 (00:52) | سایه | دیدگاهها بسته است

بدبیاری بعدی

امروز موتورمو توقیف کردن

وسط چای خوردن توی پارک

با یه وضعی...

فردا میرم کلانتری

20 اردیبهشت 1390 (23:30) | خسته | دیدگاهها بسته است

رفت

اون که گفت هستم ولی رفت تو دیگه نسوز براش

مرغی که رفت دیگه رفته بیخودی دونه نپاش...

12 اردیبهشت 1390 (00:51) | شعر من | دیدگاهها بسته است

سکوت

در سکوت فریادها بلندترند

اما تنهایی در سکوت اگر غوغا کنی باز سکوت است

تنها چه داد بزنی ، چه آرام زمزمه ای روی لب ، چه نقش خیالی در ذهن ، فرقی ندارد  ، سکوت سکوت است...

این پایان قصه من نیست ، در سکوت غوغا کردن که هنر نیست...

دل آتشینی باید تا بتوان درد را آتش زد ، درد دلی جانانه و آتشین

پدر مرده ای را باید ، تا بخندانمش با سرنوشت خویش...

 

میانه های راهم ، اندکی رو به عقب تاریکی ، اندکی رو به جلو تاریکی...

من میان قبله ها سرگردان ، وخدایی که به من میخندد...

تو به من میخندی! ، من همان بچه دیروزم هنوز ...   اندکی پژمرده تر...

 

اشک را خون بکنی دریایی از خون میشوم

من همانم که یه روز آشفته بود ، عاشق بود

ولی افسوس که دگر آشفتگی عشقی ندارد

شهوتی که خفته میان بازوانم

تا ابد تنهایی درد و سکوت

تا ابد صبر باید...

اندکی زودتر از وقت قرار...

 

من که خود میدانم

                                         تا ابد تاریک است

خود را میخندانم دلخوشکنان

                                         تا ابد نزدیک است...

 

1389/9/28

رضا19

12 اردیبهشت 1390 (00:51) | دلنوشته | 0 دیدگاه