وانمود

خیلی لذت بخشه وانمود کنی چیزی رو نداری در حالیکه داشته باشیش!
خیلی سخته وانمود کنی چیزی رو داری در حالیکه خیلی وقته از دست دادیش!

#دومیش مثل من...

27 بهمن 1389 (00:22) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

...

نمیدانم این مجازات همان گناه است یا مجازات گناه دیگری است...

24 بهمن 1389 (00:22) | خسته | دیدگاهها بسته است

خنده تلخ

میخندم ، با چه آب و تابی هم میخندم ، میخندم به چیزی که اصلاً خنده دار نیست...

#دیگه دانشگاه نمیرم!

24 بهمن 1389 (00:22) | خسته | دیدگاهها بسته است

دنیا

آنطور که میخواهی پیش نمیرود ، ساز خودش را میزند ،
 یا وارونه شده است یا من سروته شده ام!

24 بهمن 1389 (00:21) | خسته | 0 دیدگاه

من اینطوری فکر میکنم

عشق ، یک نیاز نیست!
عشق یک نوع لذته! یه چیزی مثل سیگار کشیدن ، مثل مشروب خوردن!
آدم میتونه بدون این لذت هام زندگی کنه!
پس اونایی که میگن بی عشق نمیتونم زندگی کنم ، یه دورغگو هستن که خودشونو گول میزنن!
شاید با من موافق باشید ، شایدم نه!
اما دیر یا زود به این نتیجه میرسید!

24 بهمن 1389 (00:14) | دلنوشته | 0 دیدگاه

بیا

من خودمو به خواب زدم ، چشمامو بستم ، منتظرم ، تا 10 میشمارم بیا دیگه!

20 بهمن 1389 (12:23) | سایه | دیدگاهها بسته است

سکوت

گاهی اوقات سکوت بهتر است...

20 بهمن 1389 (12:22) | مینیمال | 1 دیدگاه

نبودنت

بودنت را نمیدانم اما نبودنت همیشه احساس میشود... 

20 بهمن 1389 (12:22) | سایه | دیدگاهها بسته است

به همین سادگی

خیال میکنم ماندی با من
زندگی بینمان شروع شد...
اوایلش خوب بود اما اواخرش نه...
همش سر یه حرف شروع شد ، اون لحظه ، تو ، چرا اون حرفو زدی...
یعنی از من خسته شدی...؟!!
دعوا شروع میشه...
من میزنم توی گوشت ، چون مطمئنم همین جور میشد!
گریه میکنی ، و هر دومون آرزو میکنیم کاش هیچوقت ریخت همدیگه رو ندیده بودیم
کاش هیچوقت با هم آشنا نمیشدیم...
و    و    و   ...

خیلی راحت ، با یه خیال با نبودت کنار میام!
به همین سادگی...
فهمیدی؟!

20 بهمن 1389 (12:17) | سایه | دیدگاهها بسته است

داستان قله 7

...
...
...

به ناگاه بیدار میشوم ، بالشی خیس زیر سر دارم و صورتی خیس ، بیگمان بالش صورتم را خیس کرده شاید شب خواب باران دیده باشد! ، من گریه نمیکنم مطمئنم ، به اطراف نگاهی میکنم ، بالشک را عوض میکنم تا کسی نفهمد ، هر چه باشد مرد غرور دارد ، غروری که کاش نداشت...
غروری که باعث میشود ، هروقت از کنار هر غریبه ای رد شوم ، اوجی از بی‌تفاوتی و سردی را به او تحمیل کنم و خودم در دل ترس از اینکه نکند غریبه از من ناپاکتر است...
به نگاههای دیگران پاسخی سرد و به خنده کودکی ، لبخندی گرم هدیه میدهم!
من غرور دارم اما نه برای کودکی که هنوز اسیر گناه نشده...
من گناهکارم ، اما کسی نیست که بخندد به خنده ام
که بماند با من ، نه تا همیشه ، فقط لحظه‌ای... 
میدانم ...

#برگرفته از "داستان قله" - فصل7

19 بهمن 1389 (01:36) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

داستان قله 6

مدتی گذشته و چه زود به سکوت گذشت ، هوای تازه و پاکی را دارم حس می‌کنم ، کمی از خستگی پاهایم کم شده ، از اینجا تمام دنیا پیداست ، اینجا انگار کمی به آسمان نزدیکترم ، روی قله ، دنیا چقدر کوچک است. نسیم سردی می‌آید اما قابل تحمل است ، می‌خندم چون می‌دانم زمین انتظارم را می‌کشد ، همه منتظرند تا سقوطی طولانی را نظاره باشند ، سقوطی عبرت آموز
دستانم را باز می‌کنم و چشمانم را می‌بندم ، حس خوبی است کاش می‌شد این حس را همیشه احساس کرد اما هیچ چیز ابدی نیست!
سکوت دلنشینی است... 
من بودم و یک تصمیم تلخ ، نه اینبار مثل دفعه های قبل نیست ، چند بار این راه را آمده‌ام و باز برگشته ام!
اینبار بار آخر است ، برگشتی نیست ، لب قله می‌ایستم و چشمانم را می‌بندم تا مبادا ترس از سقوط مانع کارم شود ، آن لحظه را در ذهنم زمزمه میکنم تا بیاد بیاورم چرا اینگونه شد! کمی مکث می‌کنم ، یعنی بعد از من چه میشود؟ پاهایم سست میشود!
 نه بعد از من هر چه می‌شود بشود ، اصلاً بعد از من را از دیگران بپرسید من خواهم رفت!
 یک نفس تازه ، یک بغض در گلو ، یک دنیا آرزوی برآورده نشده و یک رویای شیرین همه تمام شد! ...

#برگفته از "داستان قله" - فصل6

19 بهمن 1389 (01:35) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

داستان قله 5

اکنون شکنجه وار قدم برمیدارم چون روزی شکنجه خواهم شد
در راه ، جای پای عابرانی است که محکم پا به زمین کوبیده اند ، گویا بار آنها از من سنگینتر است!
دلخوشکنان دستم را برروی قلبم میگذارم ، خدای کودکیم هنوز زنده است...

...
...
...

خسته ام ، آنچنان خسته که نای راه رفتن ندارم ، وسوسه میشوم که سقوط را فراموش کنم و برگردم ، اما افسوس راه برگشتی نیست ،یا باید رفت یا همینجا ماند و زندگی را تمام کرد ،کاش قهرمان بودم تا از مرگ خود تراژدی بسازم ، یک تراژدی عبرت آموز!
دردناک است احساس تفاوت آنچه بودی و آنچه باید می‌بودی!

کاش قله همین نزدیکیها بود...

#برگرفته از "داستان قله" - فصل4و5 

19 بهمن 1389 (01:06) | دلنوشته | 0 دیدگاه

داستان قله 4

.... به ناگاه تن پاکم در یک لذت به ظاهر زیبای تازه ، غلط میخورد و مست از شور عاشقی بود
 من مطمئنم که آن لحظه پاکیم اندکی دورتر در معصومیتی به خواب رفته بود و داشت آخرین خوابهای پاک معصومی را تجربه میکرد و وقتی بیدار شد ، در جسمی خسته بود ، جسمی خسته و ناپاک...
من مطمئنم که معصومیتم برای پاکی از دست رفته اش هزاران بار گریه کرد ، گریه‌ای که به ناچار من جور اشکهایش را کشیدم...
شرمسار از کار کرده خدای وجودم را ترک کردم و حتی دنبال دلیل نبودم ، چون دلیلی نبود...
به راه ادامه میدهم و به خودم قول میدم که اگر باز چنین شد ، دگر نگذارم پاکیم برود ، بخندید! این هم یکی از سادگی های من است ، پاکی رفته باز میگردد آیا ؟!
بعد از آن دیگر نماند ، همسفر رفته بود ، من بودم و ...

#برگرفته از " داستان قله" - فصل3

18 بهمن 1389 (22:30) | دلنوشته | 0 دیدگاه

داستان قله 3

پاک پاک و با تمام صداقت دل به عشقی دادم که قرار بود همسفرم باشد ، که قرار بود تا رفتن به قله همراهم باشد...
صداقتی بیش از حد و سادگی بی اندازه من...
شب ، رویاهای زیبا که خود را خفته در پیکر پاکش حس میکردم ، دنیای زیبا و پاکی را ساخته بودم و از او قدیسی زیبا و رویایی که بی شباهت به خدای درونم نبود ، رویاهای زیبایی که بی اختیار گاه‌گاه تبدیل به عشق بازی هایی زیبا میشد...

#برگفته از "داستان قله" - فصل3

18 بهمن 1389 (19:45) | دلنوشته | 0 دیدگاه

داستان قله 2

... ، کمی زودتر از آنچه بود متولد شدم و حاصلش پیری زودرس!!
نمیدانم آن زمان ، در آن تاریکی رحم مادرم ، آنجایی که تنهایی است ، چه کسی قصه هایی از دنیای زیبا را برام گفت که مشتاق به دیدنش شدم و حال قصه هایی از دنیای دیگر میگویند ، میگویند زیباتر است ، من فریب نمیخورم ، دگر اشتیاقی نیست...


#برگرفته از "داستان قله" - فصل2

18 بهمن 1389 (14:27) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

داستان قله 1

زیر لب غرغر کنان و نفس زنان رو به قله ای خواهم رفت که روزی از آن سقوط خواهم کرد
سقوطی دلنشین
هر چقدر بلند تر شوم سقوط زیباتر است و ترسناکتر

...
...
...

صرفه های پی در پی و تاره مویی سفید تمرکزم را به هم میریزد
انگار پیر شده ام ، خدا هم پیر شده
هم سن و سال است با من او
سالها در ذهنم پرورشش داده ام و حالا پیرش کردم تا مبادا از من جوانتر باشد ، زیباتر باشد ، و میدانم روزی خواهمش کُشت چون ... چون نمیدانم چرا زنده است!؟ خدایی که وجودش احساس نمیشود اما انکار هم نمیشود!
و باز سرفه های سیاه...


#برگفته از "داستان قله" - فصل ا 

17 بهمن 1389 (15:35) | دلنوشته | 0 دیدگاه

فلبداهه

تیرم به سنگی خورد که باید میخورد!

17 بهمن 1389 (15:24) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

بیگانه

بیگانه ، بیگانه است . چه با من چه با حال من
بیگانه چه میداند که بر من چه گذشته؟ ، چه میشود و باید چه میشد!
بیگانه می‌آید ، طعم گنه میچشد ،
   سیراب یا تشنه ، دگر بوسه نمیزند
میرود سراغ دیگری...
و من ، منتظر ، شاید نفر بعد تو باشی ، فقط تو ، آشنای این حال
اما...
همیشه این چنین است
نفر بعد بیگانه است...

15 بهمن 1389 (03:26) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

...

مانده ام به خاطر تحمل نبودت ، خود را ستایش کنم یا سرزنش؟!

15 بهمن 1389 (03:25) | سایه | دیدگاهها بسته است

اولین همبستریم

به دوش خواهم کشید
روزی...
تمام بار گناهانم را
میدانم
عاقبت 
اولین لذت همبستریم نصیب خاک میشود...

15 بهمن 1389 (03:21) | خسته | دیدگاهها بسته است