خخخخ

برای یکی اسکریپت  پرداخت آنلاین  نوشتم ، بهم میگه شماره کارت خودت یا باباتو بفرست پول رو واریز کنم !
# پیش خودش چی فکر کرده ؟!

29 مرداد 1391 (18:01) | حرفهایی برای خودم | 7 دیدگاه

رمضان!

والا یادم نمیاد آخرین باری که واسه سحری بلند شدم کی بود!
شاید خیلی سال پیش !
الانام هر روز روزه ها مو میخورم ، اما همیشه گرسنه ام !

# خدایا ! میبخشی دیگه درسته ؟ خواستم بگم اگه خوب خوب حساب کنی ، من هر سال 12 ماهش روزه ام ، منتها نیت ندارم ، همین .

16 مرداد 1391 (01:22) | خسته | دیدگاهها بسته است

...

نشد...

15 مرداد 1391 (00:50) | خسته | دیدگاهها بسته است

فلبداهه و دلخوری!

وقتی با یه بشکن میری رو اعصاب !
وقتی خطاهای دیتابیس روانیت کرده !
وقتی زندگی ، همونی که فدای قامتش میکردی وقتی سیخ میکرد ، حالا واست سیخ کرده یا یه چیزی توی همین مایه ها !
اونوقت یه تصمیم کبری‌یی میگیری که واسه تو کتابا خوبه!
خب لعنطی ؟!

# دیگه نظری ندارم .

08 مرداد 1391 (02:46) | خسته | دیدگاهها بسته است

...

میدونی ؟ 
# هیچی ... 

06 مرداد 1391 (02:41) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

واسه دلخوشی خودم !

هر چه پیش آید خوش آید ما که خندان میرویم ...

27 تیر 1391 (01:28) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

...

گاهی اوقات اینجوری هام نیست ...

24 تیر 1391 (11:02) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

هَی ...

گاهی اوقات میشه ، خوشبختی رو توی یک سوراخ ، برای مدتی هر چقدر هم کوتاه حس کرد ...

23 تیر 1391 (21:42) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

در خواب نیمروزی ام بودم که ...

بزرگ شدنش را که احساس میکنم ، آرزو میکنم ای کاش ، شبی یا روزی ، باهم ، بزرگ شدنش را ، احساس کنیم !

17 تیر 1391 (21:09) | هوس | دیدگاهها بسته است

فلبداهه ...

یه زمانی آدم دیگه حرفی واسه گفتن نداره ...

13 تیر 1391 (11:20) | خسته | 3 دیدگاه

فرق شیعه و سُنی ...

فرق شیعه  و سنی در یک کلام! 

ادامه مطلب با پسورد محافظت شده است .
ادامه مطلب ...
06 تیر 1391 (15:48) | حرفهایی برای خودم | دیدگاهها بسته است

خانوم سوسکه!
شاید هیچکسی توی دنیا نباشه که به اندازه من از سوسک بدش بیاد و ازش متنفر باشه !
چشمتون روز بد نبینه ، دو ماهی میشه توی خونه پر از سوسک شده ، زنده و مرده ، حتی پریروز صبح که چشمامو باز کردم ، دیدم یکیشون توی جام له شده ! فکر کنم شب اومده کشتی بگیره !
بهرحال برای خودم جالب بود ، منی که اگه یه سوسک رو توی یه اتاق میدیدم 6 ماه پامو اونجا نمیذاشتم حالا چه همزیستی مصالمت آمیزی دارم !
بعد فکر کردم ، چه خوب میشد اگه زن بگیرم !
اینطوری هم از شر سوسکها خلاص میشم هم یکی هست که به کارا برسه !
تازه‌شم اگه روزی باهاش اختلاف داشتم میتونم تحملش کنم و یک همزیستی مصالمت آمیز داشته باشم باهاش ، درست مثل سوسکها !
# یک سوسک خوب  ...
05 تیر 1391 (01:50) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

حضرت مریم

اینروزها همه حضرت مریمی شدن واسه خودشون! 
ادعا میکنن ، نه دوست پسری داشتن ، نه کسی بهشون دست زده تاحالا! 
اما ، با یک معادله ساده میشه فهمید ، همشون ...! 
# حالا باز جای شکر داره ...  

02 تیر 1391 (00:12) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

...

الان وقتیه که به یک گل دقیقه نود خیلی احتیاج دارم !
# خیلی ... 

29 خرداد 1391 (11:39) | حرفهایی برای خودم | دیدگاهها بسته است

...
نظری ندارم
# ماه بعد ...
14 خرداد 1391 (16:46) | خسته | دیدگاهها بسته است

defined or die

از این سر شب تا آن سر شب ، گر بخوابی راهی نیست !
ساده زیستن بهانه است مشکل نداری است !
میشود آهنگ ملایمی گذاشت ، آرام حرف زد وسالها مردمان را خواب کرد! اما خواب تو چه میشود؟!
اجل و زمانه و روزگار همه تعریف ساده‌ای از ناکامیمان در زندگی است !
کاش میشد ساده به همه چیز اقرار کرد !
کاش میشد بی تمنا هر چیزی را درخواست کرد !
حتی آغوش ساده‌ای برای لحظه‌ای ...
اما نمیشود ...
مشکل از خودمان نیست ، اینها خشت اول آدمی است .
جلاد یا همان خدای متعال ، ساده هرچیزی را خلق میکند ، ساده میبخشد و ساده میکُشد !
پس تکلیف حقانیت مای غیر از او چه میشود؟
نیست ، خدایی ، بین ما و خدا ، تا عدالت را برقرار کند ... 

24 اردیبهشت 1391 (23:38) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

...

مشکل اینجا یا اینجات و آنجا و آنجات نیست ، مسئله اینه نباید بذاری یه سگ دو بار گازت بگیره ...

20 اردیبهشت 1391 (09:51) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

ناخودآگاه ...

نام کاربری را که وارد میکنم ، یک چشمم به Language bar است که فارسی نباشد ! اما هست !  
لبخندی میزنم و تند تند یوزر طولانی ام را وارد میکنم در حالیکه میدانم اشتباه است ... 

# یادمیگیرم ، گاهی اوقات به اشتباهات خواسته و ناخواسته ، لبخند بزنم ...  

18 اردیبهشت 1391 (02:51) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

هیس!

شلوارش را که پائین میکشد حساب کار دستش می آید ... 
دردی است که گرفتارش شده ، باید خلاص شد ... 
میرود و چند ساعت بعد برمیگردد ، اصلاً حواسش نیست ، نصفه شب است ، مردم میخوابند ، اما او باز شلوارش را پائین میکشد ... 

# تفکرات عنکبوت گوشه سقف توالت خونه ...  

18 اردیبهشت 1391 (02:50) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

یک حساب ساده

حساب کرده ام اگر روزی 12 ساعت درس بخوانم ، آخر اردیبهشت فیزیک رو تمام میکنم و من میمانم و شیمی و ادبیات و عربی ... 
که اگر باز هم با همین ریتم بروم ، دست آخر 2 هفته قبل از کنکور همه چیز تمام است . 
وسوسه می شوم دو هفته آخر را از امروز استراحت کنم ! سرم را که روی بالش که  میگذارم یادم میاد هفته پیش دو روز درس خوندم و سرجمع 4 ساعت نشد!  
میخندم و به خودم قول میدهم نفر اول شوم ! اما امروز نه ، از فردا شروع میکنم  ... 

# Daily loop  

18 اردیبهشت 1391 (02:49) | مینیمال | دیدگاهها بسته است