دلتنگی های آخر عمر

دلم تنگ میشود روزی برای آنچه آرزو داشتم باشم! آنچه که باید بودم و میبودم و اکنونِ آینده ، به این میخندم که اکنونِ حال میدانستم و چرا دانسته ، نکرده ،  کار تمام شد...

 

دلم میگیرد ،  مطمئنم دلم میگیرد و شاید گریه...

آن روزی که دگر آخر کار است و شاید افسوس که چرا اینگونه شد ، اینگونه عُمر تمام شد...

# و من محو تماشای توام تا پایان...

    شاید که آرام بگیرم...


28 تیر 1390 (13:15) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

ترس از گذر

و آنجا ، در بزرگراه زندگی ، آن چراغ چشمک زن که پایان عُمر را هشدار میدهد ، آنجا که جای دور زدن نیست ، من سردرگم و خاموش ، ترس از گذر ، آزارم میدهد ...

28 تیر 1390 (13:13) | خسته | دیدگاهها بسته است

عذاب

ترسم از روزی است که بیافتم زیر پا ...

 رهگذری ، بچه‌ای ، پا بزند تن مرا ...

و کسی نباشد که دورش کند ، تا من آرام و آهسته تجزیه شوم ، پنهان شوم ، نابود شوم در خلوت گور...

و عذابی تلخ‌تر از این هست ؟

28 تیر 1390 (01:12) | خسته | 0 دیدگاه

یه بابایی میگه

یه بابایی میگه :

دعا نکنید، مدتهاست خدا Mark all as read میکند.

 

# خواستم بگم ، راست میگه!

20 تیر 1390 (01:07) | وخدا | دیدگاهها بسته است

سخت است

سخت است هر آنچه گفتنش آسان بود

برای لحظه ای واقعی زندگی کردن ، امید ، آرزو

آرزوهایی که حتی رویاشان شیرین بود ، دلنشین بود

دوستم داشتنهایی پُر از احساس...

شوق پرواز گنجشک بچه ای ، قبل از سقوط...

سخت است...

و اما میگذرد

حتی تحمل دردی که تحمل نکرد...

من! ، من شاید کمی دیوانه ام

دردی نمانده ! اما من باز تحمل میکنم...

دردی خیالی را ، تا ابد...

07 تیر 1390 (23:04) | خسته | دیدگاهها بسته است