دلم تنگ میشود روزی برای آنچه آرزو داشتم باشم! آنچه که باید بودم و میبودم و اکنونِ آینده ، به این میخندم که اکنونِ حال میدانستم و چرا دانسته ، نکرده ، کار تمام شد...
دلم میگیرد ، مطمئنم دلم میگیرد و شاید گریه...
آن روزی که دگر آخر کار است و شاید افسوس که چرا اینگونه شد ، اینگونه عُمر تمام شد...
# و من محو تماشای توام تا پایان...
شاید که آرام بگیرم...
ترس از گذر
و آنجا ، در بزرگراه زندگی ، آن چراغ چشمک زن که پایان عُمر را هشدار میدهد ، آنجا که جای دور زدن نیست ، من سردرگم و خاموش ، ترس از گذر ، آزارم میدهد ...
عذاب
ترسم از روزی است که بیافتم زیر پا ...
رهگذری ، بچهای ، پا بزند تن مرا ...
و کسی نباشد که دورش کند ، تا من آرام و آهسته تجزیه شوم ، پنهان شوم ، نابود شوم در خلوت گور...
و عذابی تلختر از این هست ؟
یه بابایی میگه
دعا نکنید، مدتهاست خدا Mark all as read میکند.
# خواستم بگم ، راست میگه!
سخت است
سخت است هر آنچه گفتنش آسان بود
برای لحظه ای واقعی زندگی کردن ، امید ، آرزو
آرزوهایی که حتی رویاشان شیرین بود ، دلنشین بود
دوستم داشتنهایی پُر از احساس...
شوق پرواز گنجشک بچه ای ، قبل از سقوط...
سخت است...
و اما میگذرد
حتی تحمل دردی که تحمل نکرد...
من! ، من شاید کمی دیوانه ام
دردی نمانده ! اما من باز تحمل میکنم...
دردی خیالی را ، تا ابد...