من و تو

میخواهم من و تو یک جایی باشیم

و همه دختر ها و پسرهای خوشکل دنیا ...

و ما با هم فقط به غروب آفتاب نگاه کنیم ...

میدانی ، من تو را میخواهم فقط ، حواسم پرت نمیشود ...

اما تو اگر فقط گاهی منو تماشا کنی کافی است ...

19 فروردین 1394 (16:43) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

دوئل

بیا دوئل کنیم

به سبک من

من یک طرف و تو در طرف مقابل

و در وسطمان هر آنچه که حاصل عشقمان است ، تمام دلبستگی هایمان نسبت به هم ، تمام اشتراکاتمان ، خاطراتمان ...

هر دو آنرا نابود کنیم ، خورد کنیم ، با خاک یکسان کنیم

و بعد از آن ، هر کسی زنده ماند ، برنده است ...

03 فروردین 1394 (01:27) | دلنوشته | 0 دیدگاه

سردرد

دکتر رفتم ، برای سردردهای گاه و بیگاه شبانه ام ، چیزهای عجیبی گفت
میدانی ، برای خوب شدن سردردم باید ، هر شب چند ساعت ، پیشانی ام را ، برروی سینه کسی بگذارم بی واسطه ...
دکتر گفت ، سردردم ، فقط با گرمای بدن خوب میشود 

12 دی 1393 (13:43) | دلنوشته | 0 دیدگاه

آلزایمر

اکنون زمانی است که حال مرا ، فقط بیماری آلزایمر درمان میکند

# ببخشید خانوم ، من خونمو گُم کردم ، اسمم نمیدونم ، لطفا منو به خونتون ببرید ، دوستم داشته باشین و تا هروقت خواستید بهم محبت کنید و بعد از آن مرا بیاورید همینجا رها کنید ... من چیزی یادم نمیمونه جز همین یه جمله ...

15 آذر 1393 (00:20) | دلنوشته | 0 دیدگاه

من و دنیا

بچه ای که رو به روی توست و تو میخوای یه کاری رو برات انجام بده
دست راستتو مشت میکنی بهش میگی اگه فلان کارو بکنی مشتمو باز میکنم و هر چی توش باشه بهت میدم
بچه کارو انجام میده و با شوق میاد پیشت دستتو باز میکنی ومیگی اِ توش هیچی نیست ، اگه گفتی کجاست توی اون یکی دستمه
اگه اینکار دیگه رو هم انجام بدی بازش میکنم میدم بهت
بچه میدوئه و کارو برات انجام میده و برمیگرده باز اون یکی دستتو باز میکنی و هیچی توش نیست
خلاصه دیگه اگه یه بار حتی راست راستکی هم چیزی توی مشتت بذاری و ازش بخوای یه کاری برو برات انجام بده
بچهه عین بز فقط نگات میکنه ...

# میخوام بگم خیلی وقته عین بز به دنیا نگاه میکنم فقط ...

08 آبان 1393 (10:01) | دلنوشته | 0 دیدگاه

گاهی

گاهی دلم میخواهد در خلوت خیابان ، یک ناشناس مرا به خوردن یک لیوان چایی داغ دعوت کند
به چشمانم ذل بزند و من هر چه در دل دارم بگویم و در آخر بدون هیچ گونه نصیحتی فقط بگوید هی رفیق ، حق با توست !

29 مهر 1393 (02:46) | دلنوشته | 0 دیدگاه

...

گاهی اوقات دلم یک "عزیزم خسته نباشی" جانانه میخواهد وقتی تو باشی و توی دستت یک لقمه نان و پنیر و گردو باشد برای من

:)

15 مرداد 1393 (02:09) | دلنوشته | 0 دیدگاه

عشق و نفرت

همیشه گفتم تفاوت بین عشق و نفرت یک جرقه است !!!

جفتشون از یک نوع هستن و میشه با یک جرقه یک عشق رویایی تبدیل به نفرتی ترسناک بشه !!

# و شد ...

05 مرداد 1393 (14:28) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

آغوش

گاهی اوقات دلم میخواهد ، آنقدر نزدیک بودی که برای به آغوش کشیدنی فقط لب تر کردنی لازم بود ...

# اما فریاد هم کارساز نیست ...

21 اردیبهشت 1393 (00:34) | دلنوشته | 0 دیدگاه

خیانت

میدانی ، ما سالهایی است که داریم به همدیگر خیانت میکنیم ، من ، وقتی هر شب بدون تو به خواب میروم و تو ، وقتی هر صبح بی بوسه من از خواب بیدار میشوی ...

27 فروردین 1393 (18:41) | دلنوشته | 0 دیدگاه

حسرت

اون روز من یه چیز با ارزش رو اونجا جا گذاشتم
چیزی که باعث غرورم بود ، چیزی که بهش افتخار میکردم ، چیزی که باعث شده بود با همه فرق کنم ...

#الان دقیقا ، 4 سال از آن روز میگذره ... و من هنوز حسرت میخورم برای چیزی که از دست رفت ... 
19 اسفند 1392 (10:30) | دلنوشته | 0 دیدگاه

...

من ، بی تو ، حتی من هم نیستم ، فقط یک او هستم ...

24 بهمن 1392 (21:55) | دلنوشته | 0 دیدگاه

چه کردی ...

تو با من چه کردی ...

24 بهمن 1392 (02:58) | دلنوشته | 0 دیدگاه

زندگی

نیم نگاهی به گذشته ، تبسمی به آینده
کسی چه میداند در ذهنم چه میگذرد
میدانی ، اگر تنها باشی یا دور و برت پر از آدمهایی که بهشون هیچ ارتباطی نداری تفاوت چندانی ندارد
مثل مردن توی گورهای دسته جمعی ، تو هم با این آدمها دفن میشی تنهایی ...
زندگی شاید لحظه ای تبسم و آرامش است ، شاید ثانیه ای از یک عمر ...
کسی چه میداند امروز زندگی میکنیم یا فردا یا هیچ وقت
دلم یک بازی بچه گانه میخواهد ، یک پازل ساده دو نفره
که وقتی کاملش کردیم به هم نگاه کنیم ، لبخندی بزنیم و خرابش کنیم
و سالهای بعد به این فکر کنیم که زندگی همان یک لحظه خندیدن بود و بس ! 

04 بهمن 1392 (06:30) | دلنوشته | 0 دیدگاه

فلبداهه

دلم یک جایی میخواهد که آدمهایش سر به زیر باشند و سر بلند
یک تنهایی باشد و یک سکوت و کسی که وجودش حس آرامش باشد
دلم ، نوازش های کودکانه میخواهد ...
میدانی ؟ خیلی چیزها از دست رفت ... ، مثل همان بادبادکی که تا اوج بود و خیره کننده ...
بگذار کمی خیالاتی شوم ...
دستانم را بگیر ، بگذار روی قلبت ، و دستت را روی دستم ، روی قلبت فشار بده ، هیچی نگو ، چشمانت را ببند ، حالا هر دو صدای دریا را میشنویم ...
حالا چشمانم را باز میکنم ، من هنوز دریا را میبینم ... تو ...
میدانی ، هر کسی میتواند برای هر کس دیگه ای مهم باشد و به هر دلیلی میشود هر کسی را رها کرد و حتی بی دلیل ...
اما وسط این دشت بزرگ ، من از اون دور دورها ، فقط یکی رو میخوام ، به هر قیمتی ...

19 شهریور 1392 (22:48) | دلنوشته | 0 دیدگاه

دعوتنامه

میدونی چیه ؟ خب گاهی آدم باید برای خودش دعوتنامه بفرسته !
همچین الکی الکی خودشو تحویل بگیره که نگو ، یا جلو آینه وایسا ، کلی قربون صدقه خودش بره !

# میدونم به چی فکر میکنید ، فردا نه ولی پس فردا حتما یه سر میرم دکتر :)

05 شهریور 1392 (05:34) | دلنوشته | 0 دیدگاه

مستی

به قول شاهین : با یک لیوان چایی هم میشود مست شد ، اگر آنکه باید باشد ، باشد ...

27 مرداد 1392 (07:10) | دلنوشته | 0 دیدگاه

مادرانه
به قول بابای مریم
دل اگه جایی گیر کنه تموم زندگی ادم نخ کش میشه...
# [مادرانه]
19 مرداد 1392 (01:12) | دلنوشته | 0 دیدگاه

عشق...

من فهمیدم ، اولین قدم عشق فهمیدن درد هست ، وتصلای درد ، بر عهده عاشق ...
من فهمیدم عاشقی یعنی از خود گذشتن ، و لذت و حسی که در هر گذشت هست ، وصف نشدنی است ...
من فهمیدم تنها نیاز نمیتواند عامل وصال دو تن باشد ، عشق میتواند ، حتی بدون نیاز ، دو جسم جدا از هم را سالهای سال عاشق نگه دارد ...
من فهمیدم آخر هر راه عاشقی ، یک وصال شیرین است هر چقدر هم این راه طولانی باشد ، ارزشش را دارد و من هنوز رهگذر همین جاده ام ...

14 تیر 1392 (06:31) | دلنوشته | 0 دیدگاه

زندگی مشترک ...

زندگی مشترک شروع یک قرار عاشقانه است ...
بکوش که کلام پایانش ، به امید دیدار باشد ...

# تا ابد ...

25 خرداد 1392 (19:07) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است