باز تنهایم هنوز

تمامی غصه هایم را سرمیکشم و به بدبیاریهایم می خندم
انگار سرخوشم هنوز...

# چند تا پست وبلاگ رو حذف کردم...

09 اردیبهشت 1390 (00:48) | مینیمال | 0 دیدگاه

من؟!

میخواهم آنگونه وسوسه اش کنم 
تا یکباره
یکروز یا یک شب
همه چیز را زمین بگذارد و دیوانه شود
همه چیز خوب است فکر میکند محصور آغوشش شده ام
اما من...
بدتر از آنم که  آتشناک و شهوت آلود جرعه ای از آغوشش بچشم!
من میروم 

میروم و تنهایش میگذارم با آغوشش

بوی تعفن چه بد است...

بیچاره...
فکرش را هم نمیکرد...

باید بداند 
هر که باشد باشد
من اینگونه ام... 

08 اردیبهشت 1390 (00:40) | هوس | 2 دیدگاه

بعضی وقتها

بعضی وقتها یا قوانین بازی را نمیدانی یا خود بازی را

مشکل آنجاست وقتی رو به باخت میروی همه داد میزنن فلانی مرد شده...

خنده داره...

28 فروردین 1390 (09:12) | خسته | 0 دیدگاه

فلبداهه

دیوانه وار قدم به زمین میکوبم در جاده ای که هیچ رهگذری نیست

روی زمین حتی جای پای یکنفر هم نیست

میدانم خیلی ها این راه را آمده اند

خسته ، تمام یا ناتمام قبل از من هم کسی بوده است اما...

شاید در این راه هر کسی بیاید فراموش میشود

برای من مهم نیست ، نمیدانم ، اما نباید اینگونه باشد...

وحشت؟ ، شاید وحشت زده ام

شاید توهم ساده ایست

شاید خواب باشد ، شاید هم چیزی جز خواب باشد...

من میروم...

سقوط دیدنی است...

24 فروردین 1390 (00:44) | دلنوشته | 0 دیدگاه

نصیحت

همیشه آنگونه زندگی کن که گویی آخرین روز زندگیت است

همیشه آنگونه باش که پایان هر روز همه تو را آرزو کنند...

زیبا ، ساده ، سرکش و پاک...

 

#از این بعد اینگونه خواهم بود شاید...

24 فروردین 1390 (00:34) | دلنوشته | 0 دیدگاه

بعضی وقتها اشتباه میکنم

بعضی وقتها احساس میکنم باید حتماً یکی رو دوست داشته باشم

باید برای یکی تلاش کنم

باید با یکی زندگی کنم یه زندگی خوب ، عاشقانه و ...

اصلاً میدونی چیه؟!

بعضی وقتها اشتباه میکنم...

گور بابای همه چی...

همین زندگی زمخت و خشن و این تنهایی با تموم بدبیاری هام به هر چیزی می ارزه...

 

زندگیمو ، تنهاییمو خراب نکن خدا

یادت باشه

گنه کرده توبه نمیکند ، از مجازات لذت میبرد

لااقل من اینجوریم... :)

 

# من دارم مجازات میشم ، مجازات گناهی که خودم میدونم...

12 فروردین 1390 (00:33) | خسته | دیدگاهها بسته است

29 اسفند 89

نمیدونم بگم سال 89 تموم شد یا سال 90 شروع شد؟! 

دقیقاْ ساعت 9 صبح 29 اسفند تصادف کردم  

سبقت غیرمجاز شاخ به شاخ اما هنوز زنده ام... 

 

# همیشه میگفتم یه بار سر سبقت کم میارم 

اینبار کم آوردم... 

03 فروردین 1390 (15:49) | خسته | دیدگاهها بسته است

...!

سخت است فراموش خاطراتی که نباید فراموش میشدند...

15 اسفند 1389 (00:31) | خسته | 0 دیدگاه

من...

من یه روز ساده میرم از خیالت...

15 اسفند 1389 (00:31) | سایه | دیدگاهها بسته است

خسته

خسته ام از خیالاتی که سرو ته شده اند...

10 اسفند 1389 (00:30) | خسته | دیدگاهها بسته است

...

برای لحظه ای تو رو لازم دارم و ندارم...

08 اسفند 1389 (00:23) | سایه | دیدگاهها بسته است

وانمود

خیلی لذت بخشه وانمود کنی چیزی رو نداری در حالیکه داشته باشیش!
خیلی سخته وانمود کنی چیزی رو داری در حالیکه خیلی وقته از دست دادیش!

#دومیش مثل من...

27 بهمن 1389 (00:22) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

...

نمیدانم این مجازات همان گناه است یا مجازات گناه دیگری است...

24 بهمن 1389 (00:22) | خسته | دیدگاهها بسته است

خنده تلخ

میخندم ، با چه آب و تابی هم میخندم ، میخندم به چیزی که اصلاً خنده دار نیست...

#دیگه دانشگاه نمیرم!

24 بهمن 1389 (00:22) | خسته | دیدگاهها بسته است

دنیا

آنطور که میخواهی پیش نمیرود ، ساز خودش را میزند ،
 یا وارونه شده است یا من سروته شده ام!

24 بهمن 1389 (00:21) | خسته | 0 دیدگاه

من اینطوری فکر میکنم

عشق ، یک نیاز نیست!
عشق یک نوع لذته! یه چیزی مثل سیگار کشیدن ، مثل مشروب خوردن!
آدم میتونه بدون این لذت هام زندگی کنه!
پس اونایی که میگن بی عشق نمیتونم زندگی کنم ، یه دورغگو هستن که خودشونو گول میزنن!
شاید با من موافق باشید ، شایدم نه!
اما دیر یا زود به این نتیجه میرسید!

24 بهمن 1389 (00:14) | دلنوشته | 0 دیدگاه

بیا

من خودمو به خواب زدم ، چشمامو بستم ، منتظرم ، تا 10 میشمارم بیا دیگه!

20 بهمن 1389 (12:23) | سایه | دیدگاهها بسته است

سکوت

گاهی اوقات سکوت بهتر است...

20 بهمن 1389 (12:22) | مینیمال | 1 دیدگاه

نبودنت

بودنت را نمیدانم اما نبودنت همیشه احساس میشود... 

20 بهمن 1389 (12:22) | سایه | دیدگاهها بسته است

به همین سادگی

خیال میکنم ماندی با من
زندگی بینمان شروع شد...
اوایلش خوب بود اما اواخرش نه...
همش سر یه حرف شروع شد ، اون لحظه ، تو ، چرا اون حرفو زدی...
یعنی از من خسته شدی...؟!!
دعوا شروع میشه...
من میزنم توی گوشت ، چون مطمئنم همین جور میشد!
گریه میکنی ، و هر دومون آرزو میکنیم کاش هیچوقت ریخت همدیگه رو ندیده بودیم
کاش هیچوقت با هم آشنا نمیشدیم...
و    و    و   ...

خیلی راحت ، با یه خیال با نبودت کنار میام!
به همین سادگی...
فهمیدی؟!

20 بهمن 1389 (12:17) | سایه | دیدگاهها بسته است