یکی مثل من 4

یکی مثل من فردا تولدشه تا فقط امروز یه بهانه داشته باشه که به فرداش بخنده!

 

#فردا تولدمه!

قینا؟Tongue Out

04 دی 1389 (08:39) | خسته | دیدگاهها بسته است

تنهایی

#تنهایی را سرزنش نکن ، تنهایی خود سزاوار ترحم است!

28 آبان 1389 (21:43) | مینیمال | 0 دیدگاه

حق

بعضی وقتها کسانی پیدا میشوند که حق را به تو بدهند در حالی که حق با تو نیست!

اینو خودتم میدونی اما..

22 آبان 1389 (21:42) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

می خندم

پدال گاز رو تا ته فشار میدم و حسابی میخندم

نمیدونم چرا اما هر وقت تند میرم خنده ام میگیره به خدا

آخه میدونی

یه جا باید وایساد

واسه همین تند رفتن یعنی شور و شوق زودتر رسیدن به جایی که باید بایستی!

چیزی دقیقاً ضد رفتن...

 

رفتن هم به خودش نارو میزنه هر چه زور بزنه زودتر گندش در میاد...

 

مثل ماهی قرمز

هر روز توی آب شنا میکنه یا شایدم حموم میکنه!

آخه شما که نمیدونید ، فقط من میدونم ، میخواد سفید بشه

خوشکل بشه ، عین این لباس عروسا!!

هی داره زور میزنه

شلپ شلپ شلپ...

بیچاره نمیدونه ، وقتی بمیره سفید میشه...

یعنی وقتی که دیگه نیست به چیزی که میخواد میرسه...

 

خب خنده داره دیگه

 

واسه همین من هر وقتی پدال گاز رو تا ته فشار میدم میخندم...

12 آبان 1389 (21:42) | دلنوشته | 0 دیدگاه

SUICIDE

چند سال دیگه یا چند ماه دیگه:

پسر خوبی بود ، از بچگی میشناختمش ، ...
ترمز بریده بود ، نه بابا خوابش می اومد ، فکر کنم مست بود ، کی اون ؟؟
یکی گفت انحراف به چپ داشته ، کی اون نه بابا از بس تند میرفت توی سبقت بود ، ...
بیچاره پسر خوبی بود خدا رحمتش کنه!

# مردم چقدر پشت سر من سالها حرفها میزنن!
کی میدونه اون شب چرا اون جوری میشه...

 

:)

09 آبان 1389 (21:38) | خسته | دیدگاهها بسته است

میشه

میشه به گریه های من ، یه لحظه خندید و گذشت...

29 مهر 1389 (21:37) | خسته | دیدگاهها بسته است

اون!

شاید با خندیدن من مشکل داشت که میخواست واسه همیشه نخندم...!

26 مهر 1389 (21:37) | سایه | دیدگاهها بسته است

در این زمان

در این زمان وجود خدا یک نیاز است یا یک احساس؟

26 مهر 1389 (21:30) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

ای خداآآآآآآآآآآآآ!

دلم میخواست خدا یه بار به حرفم گوش میداد!
اونوقت در گوشش میگفتم ، گور بابای آدما ، تمومش کن ، بزن اون لعنطی رو...

# و خدایی که به حرف بنده‌هاش گوش نمیدهد که نمیدهد!

23 مهر 1389 (21:30) | وخدا | 0 دیدگاه

...

منفور ، مشهور ، مغرور ...

شیطان رو میگم

کلاً از طرز تفکرش خوشم میاد.

22 مهر 1389 (21:34) | مینیمال | 0 دیدگاه

گاهی

گاهی وقتها باید به خدا خندید...

از ته دل و با صدای بلند...

 

# ها ها ها ها ...

22 مهر 1389 (21:30) | مینیمال | دیدگاهها بسته است

آغوش

امشب من و تنهایی وتنها یک شمع

من و تن سردی ، بسوز ای شمع

 

ای شمع طلب جامی دارم ز تو بگو

از چه جام نو شیده ای که از سوزش جوشیده ای؟

 

درد دل افسانه شد ، غم شدی، عشق پروانه شدی...

 

شمع آب شد ، فرو ریخت ، تمام شد

خیره وبیجواب بودم تاشمع تمام شد...

از شمع ماند یک افسانه بی جواب خاموش

از من چه ماند؟

جز آه سرد داشتن یک آغوش...

14 مهر 1389 (21:27) | شعر من | دیدگاهها بسته است

هوس مستی

ای دل بیچاره ی من چون جام پر از شراب شده ای

هر کس هوس میکند دمی با تو دمساز است

ولیکن چون مست میشود با دیگرانش راز است...

...

14 مهر 1389 (21:26) | قدیمی‌ها | 0 دیدگاه

ای عُمر من

ای دل بیچاره دوصد زخم خوردی

بر زخم خنجر خورده باز خنجر خوردی

 

ای عمر من ، از عمر من عمری نمانده

در گوش معشوق هیچکس عشقی نخوانده

 

در دل معشوق عشق بی غبار است

مَی فروشان را با مَی چکار است...!

 

پینوشت :

شعر از خودم...

14 مهر 1389 (21:25) | قدیمی‌ها | دیدگاهها بسته است

فرق عشق و نفرت!

شاید بشه فرق بین عشق و نفرت رو دقیقاْ مثل تفاوت ×e$ و خودارضـ ـایی دونست!

البته شاید!

11 مهر 1389 (23:24) | مینیمال | 0 دیدگاه

خدایا

خدایا یا آینه را بشکن یا دل من را ...

# و خدا شکست هر آنچه شکستنی بود!

06 مهر 1389 (23:24) | وخدا | دیدگاهها بسته است

اوج یا سقوط

مانده ام در انتخاب اوج یا سقوط!

06 مهر 1389 (23:23) | قدیمی‌ها | دیدگاهها بسته است

دوبیتی من

جرعه ای در جامم ریختند و این سهم من شد.

                            دو حسرت دردناک در شبانه

 

اولی آنکه از جام خوردم!

                        دیگری آنکه بیشتر نخوردم...!!!

06 مهر 1389 (23:23) | شعر من | دیدگاهها بسته است

یابه گویی

دارم فکر می‌کنم…

دارم به این فکر می‌کنم که ” اگه شیطان ، خدا بود

ما آدما خیلی باخداتر بودیم! “

06 مهر 1389 (23:09) | قدیمی‌ها | دیدگاهها بسته است

عشق زمینی رفت

زندگی ام چون بیماری است

کز جنون بی علاج مانده

چاره ای به جز صبوری نیست

ریشه هایش بی آب مانده

 

پارچه ای پر از گلهای سیاه

می آورند می بندندچشمم

با جامی پُراز باده ی خون

خطاکردم فروختم عشقم!!

 

چشم بند را آرام از سر باز

از دوچشم اشک جاریست

در دستم جام خونین عشق

بر لبم طعم عشق باقیست

 

ای تو که خریدی عشق من را

با جامی پر از خون رنگین

زین پس تو را نشانه باشد

نام یک عشق ننگین

 

اکنون از کرده خسته

آسمان دوری می جوید

دل خوش به زمین بودم

زمین نفرینم می گوید

 

 

ای خدا کاری نکردی

وقتی از عشق میجوشم

امروز عشق زمینی رفت

فردا تو را هم بفروشم...

06 مهر 1389 (23:08) | شعر من | 0 دیدگاه