امشب

به خودم می آیم
چند ساعتی گذشته
کامپیوتر خیلی وقت است خاموش شده
تقریبا کل موزیکهای غمگین و شاد رو پخش کرده برام امشب
و من دمه رو خوابیدم رو تخت و خیره به جای ناخنی که چند لحظه پیش روی دیوار کشیدم یا شایدم چند ساعت پیش
چشمام باز هست
ساعت دقیقا 2 و 43 دقیقه نصفه شب هست
خسته ام اما خوابم نمیاد
امشب تنها یک اس ام اس داشتم
و آن هم یک اس ام اس تبلیغاتی
تبریک ، برنده شدید !!

با خودم فکر میکنم
چقدر خوش شانسم :)
امروز وقتی سر عقب انداختن تاریخ امتحان با استاد صحبت میکردم
ته دلم به اینکار راضی نبود
یعنی برام فرقی نداشت  و مهم نبود
تنها چیزی که برام مهم هست امتیاز بازی hill climb گوشی موبایلم هست
آخه میخوام مرحله آخرشو باز کنم ببینم چی میشه

دیگه چیز خاصی نیست ...
 

30 فروردین 1394 (03:10) | خسته | 0 دیدگاه

خیانت

تصمیم گرفته ام بهت خیانت کنم

فردا ، به یکی از دختران هم کلاسی ام ، فقط یک بار ، چند لحظه ای ، خیره میشوم ...

#همین بس است

29 فروردین 1394 (02:23) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

تو

تو پیر میشوی و یکباره دور و برت خالی میشود

نه پدری نه مادری نه بچه ای نه همسری ...

آن روز جای خالی من را بیشتر از همیشه حس خواهی کرد ...

29 فروردین 1394 (02:15) | حرفهایی برای خودم | دیدگاهها بسته است

من

من هیچی

تو هم هیچی نگو

بگذار ثانیه ها نظارگر درد کشیدنم باشند ...

درد دارد اما قابل تحمل است

غیرقابل تحمل آن است ، ثانیه ها ، بی تفاوت ، ثانیه ای دیگر را رقم میزنند و دردی دیگر را

نمیدانم این دردها تا کی ادامه خواهد داشت

نمیدانم این شب ها تا کی ...

میدانی ، میدانم حتی وجود تو هم دردم را دوا نمیکند

خودم را به بیخیالی زده ام ، اما بیخ خیالاتم باز هم اثراتی از تو هست ...

29 فروردین 1394 (01:47) | سایه | دیدگاهها بسته است

من

من تو را پس نمیزنم

من به تو وابستگی ذاتی دارم ، چیزی که ذاتا هست و باید باشد و اگر نباشد ...
یعنی خدای ناکرده نباشد ...

29 فروردین 1394 (01:34) | خسته | دیدگاهها بسته است

خاطرات

خاطرات مثل قرصهای آرام بخشی هستند که به مرور زمان وقتی بدن به انها عادت کند دیگر آدم را آرام نمیکنند ...
آتش میزنند ...

19 فروردین 1394 (16:49) | خسته | 0 دیدگاه

من و تو

میخواهم من و تو یک جایی باشیم

و همه دختر ها و پسرهای خوشکل دنیا ...

و ما با هم فقط به غروب آفتاب نگاه کنیم ...

میدانی ، من تو را میخواهم فقط ، حواسم پرت نمیشود ...

اما تو اگر فقط گاهی منو تماشا کنی کافی است ...

19 فروردین 1394 (16:43) | دلنوشته | دیدگاهها بسته است

فرق

چه فرقی میکند به حال هر دوی ما که تو با کی باشی و من با هرکی

مهم آنجاست ما با هم نیستیم

میدانی ، لحظه هایمان را هر چقدر شریک کنیم با هر شخصی باز نمیتوانیم تنهایمان را با کسی شریک کنیم ...
تو در تنهاییهات به من فکر میکنی ، مطمئنم

و من شاید در لحظه لحظه مشغله های زندگیم ...

خداحافظی نمیکنم اما ! امیدی هم به دیدار نیست ...

اکنون بزرگترین معضل زندگیم این است ، بعد از خاطراتت ، با یادگاری هایت چه کنم

یک شالگردن و یک کلاه

یک گردنبند

یک گل

یک کتابچه

یک قلب

یک دستبند

اینها همه رو به رویم هست همگی ... حتی کارتن و کاغذ کادویی که دستت را لمس کرده

ببین چیزی را از قلم ننداخته ام

فردا ، یا همه آنها را پس خواهم فرستاد یا باید فکر دیگری بکنم

میدانی ، وقتی تو نیستی ، یادگاری هایت ، دلم را میسوزاند

اینجا یا جای من است ، یا یادگاری هایت ...

11 فروردین 1394 (00:47) | سایه | 0 دیدگاه

خراب

حالم خرابه بد جور

یه سیگار خریده بودم ، واسه فیلترش

کف اتاق افتاده بود

روشنش کردم با شعله بخاری

نصفشو کشیدم ، نصفشم انداختم جلو در

تصمیم گرفتم معتاد بشم

تا هر کی پرسید چرا معتاد شدی بگم به خاطر تو ...

برام آرزوی موفقیت کن ...

06 فروردین 1394 (00:26) | سایه | 0 دیدگاه

لبهایت

خوردن خیالی لبهات ، مثل خوردن آب گرمه

نه مزه چایی رو میده که خستگی رو در کنه

نه مثل آب خنکه که تشنگی رو رفع کنه ...

# کلا یه چیز بی خورده

# لبهایت را باید واقعی سر کشید ...

05 فروردین 1394 (01:56) | هوس | 0 دیدگاه

...

بالای در یه لوله گاز رد شده ، امتحان کردم ، یه طناب نیم متری ببندم + قد خودم ، حدودا بیست سانتی از زمین هنوز فاصله داره .

چیز خوبیه ...

تقریبا همیشه بهش فکر میکنم ...

# بالاخره روزی جراتشو پیدا میکنم ... :)

05 فروردین 1394 (01:45) | حرفهایی برای خودم | 0 دیدگاه

دوئل

بیا دوئل کنیم

به سبک من

من یک طرف و تو در طرف مقابل

و در وسطمان هر آنچه که حاصل عشقمان است ، تمام دلبستگی هایمان نسبت به هم ، تمام اشتراکاتمان ، خاطراتمان ...

هر دو آنرا نابود کنیم ، خورد کنیم ، با خاک یکسان کنیم

و بعد از آن ، هر کسی زنده ماند ، برنده است ...

03 فروردین 1394 (01:27) | دلنوشته | 0 دیدگاه

تو

تو به من احتیاج نداری

اعتراف کردی ، لنگه من در کنارت زیاد است ، فقط یک چرخ در خیابان بزن

من فهمیدم تو به من احتیاج نداری ، نه به من ، نه به عشق من ، تو فقط به اینکه کسی را دوست داشته باشی احتیاج داشتی ، و من در وقت نامناسب در جای نامناسب ، حرف نامناسبی زدم ، از سر کنجکاوی

اعتراف کردی ، خودت ، برات جالب بود

اعتراف میکنم ، خودم ، برام دردناک است ...

03 فروردین 1394 (01:24) | خسته | 0 دیدگاه

بچه

تا حالا شده بچه ای را ببینی با چشمان منتظر ، تو را نگاه میکند ، به امید چیزی ، کسی ، کاری ...

و تو بهش سیلی محکمی هدیه بدی ؟!

بعید است دیده باشی ...

اما من را ببین

چشمان منتظر و نا امیدم را ...

و جای خالی دستانت را ...

03 فروردین 1394 (01:20) | خسته | دیدگاهها بسته است

امید

نه امیدی نیست ...
قضا را قدر نوشتند ...

کسی یارای مقابله نیست...

سکوت ، و آرزویی که نباید هیچ وقت بر لب آورده شود ...

و شاید تن دادن به خواسته های همه ی آدمهایی که کنارت هستند و بدی یا خوبیت را میخواهند

فقط برای انتقام گرفتن از یک شخص خیالی ... شاید خیالی

گاهی باید برای وادار کردن ، مجبور کردن کسی به کاری ، اسلحه را روی شقیقه خودت بگذاری و فریاد بزنی و وادارش کنی به هر کاری که میخواهی ...

هه :)

بازی قشنگی است بین خودت و خودت

و عاقبت خودت بازنده ای و زنده ...

03 فروردین 1394 (01:16) | حرفهایی برای خودم | دیدگاهها بسته است

من

من و یک لیوان چایی و یک آهنگ غمگین
من و عکس یار و یک عشق ننگین ...

02 فروردین 1394 (03:00) | شعر من | 0 دیدگاه